ساعت چهار و چهل دقیقه عصر، شنبه بیست و دوی اردیبهشت هزار و چهار و سه.
آخرین پست: دو ماه پیش.
حالا من دوباره اینجام و حرف میزنم
یه روز معمولی و نسبتا خوشحال میرسه خونه. ولی نه، ته ذهنش یچیزی هست که دلش میخواد پرتش کنه اونطرف. ولش کن. فراموشش کن.
میره تو اتاق، لباس هاش رو عوض میکنه و روی تخت دراز میکشه، گوشی رو روشن میکنه و سعی میکنه غرق بشه. پونزده دقیقه بعد یه نوتیف داره.
«ببخشید. نمیتونم بیام. دینی خیلی سخته.
ولی شما برید، خوش میگذره.»
و اون چیز پشت ذهنش منفجر میشه. نکنه اونم باید همینحوری درس بخونه؟ نکنه اونم باید از الان شروع کنه و بخونه و بخونه و بخونه و بخونه و بخونه؟ نمیدونه. میترسه. باید استرس داشته باشه. باید اضطراب داشته باشه. باید حالش بد باشه. اینکه خوشحال و بیخیاله اصلا درست نیست.
سرچ میکنه و برنامه امتحان نهایی رو دانلود میکنه، و برای اولین بار جرئت میکنه با دقت بهشون نگاه کنه. حالا تلخی و انواع احساسات مزخرف رو کاملا احساس میکنه.
«خوبه. خوبه. حالا بخواب. کلی کار داری. و تو هیچی بلد نیستی. میدونی که چی میگم؟»
خیلی کم تلاش میکنه اون صدا رو خاموش کنه.
*ممنون که میخونید.:}
**ببخشید بابت این حس بد، از ته دل امیدوارم هممون خوشحال از این یکی دو ماه بیرون بیایم. شاید وقتی بیفتم وسطش انقدرا ام بد نباشه. (نیست.)