حانیه
حانیه
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

این ماه؟

ساعت چهار و چهل دقیقه عصر، شنبه بیست و دوی اردیبهشت هزار و چهار و سه.

آخرین پست: دو ماه پیش.

حالا من دوباره اینجام ‌و حرف میزنم

یه روز معمولی و نسبتا خوشحال میرسه خونه. ولی نه، ته ذهنش یچیزی هست که دلش میخواد پرتش کنه اونطرف. ولش کن. فراموشش کن.

میره تو اتاق، لباس هاش رو عوض میکنه و روی تخت دراز میکشه، گوشی رو روشن میکنه و سعی میکنه غرق بشه. پونزده دقیقه بعد یه نوتیف داره.

«ببخشید. نمیتونم بیام. دینی خیلی سخته.

ولی شما برید، خوش میگذره.»

و اون چیز پشت ذهنش منفجر میشه. نکنه اونم باید همینحوری درس بخونه؟ نکنه اونم باید از الان شروع کنه و بخونه و بخونه و بخونه و بخونه و بخونه؟ نمیدونه. میترسه. باید استرس داشته باشه. باید اضطراب داشته باشه. باید حالش بد باشه. اینکه خوشحال و بیخیاله اصلا درست نیست.

سرچ میکنه و برنامه امتحان نهایی رو دانلود میکنه، و برای اولین بار جرئت میکنه با دقت بهشون نگاه کنه. حالا تلخی و انواع احساسات مزخرف رو کاملا احساس میکنه.

«خوبه. خوبه. حالا بخواب. کلی کار داری. و تو هیچی بلد نیستی. میدونی که چی میگم؟»

خیلی کم تلاش میکنه اون صدا رو خاموش کنه.

پارک کنار مترو- امروز‌ خیلی حس خوبی میداد
پارک کنار مترو- امروز‌ خیلی حس خوبی میداد


-
-

*ممنون که میخونید.:}

**ببخشید بابت این حس بد، از ته دل امیدوارم هممون خوشحال از این یکی دو ماه بیرون بیایم. شاید وقتی بیفتم وسطش انقدرا ام بد نباشه. (نیست.)


نوشته های کم جان او خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید