پری دریایی آرنج هایش را روی چمن ها گذاشت و به روح خیره شد:”ببینم،جدی که نمیگی؟!” روح که چهارزانو کنار دریاچه نشسته بود خندید:”کاملا جدی میگم.تازه اونکه هیچی،یه بار یکی قاچاقی از بهشت میوه برد جهنم.” پری دریایی غش و ریسه رفت:”وای!این خیلی مسخره اس…دستگیرش کردن؟” روح شانه بالا انداخت:”البته که دستگیرش کردن!نمیتونستن بزارن به کارش ادامه بده.ولی از طریق اون تونستن تمام اعضای مافیای برزخ رو بگیرن.یه داستان پلیسی خوب میشد از توش در آورد،خودت که میدونی.”
پری دریایی پلک زد:”صبرکن،داری میگی خدا متوجهش نشده بود؟!” روح لبخند زد.”اوه،خب بذار یه چیز جالب بگم.اگه بال فرشته ها رو بدزدی خدا متوجه نمیشه که تو جزو فرشته های خدمه نیستی.” پری دریایی دوباره خندید:”خب،من هرگز نمیتونم خدارو ببینم تا این ترفندو روش پیاده کنم.”
لبخند روح محو شد.”چرا؟” پری دریایی سرش را کج کرد و لبخند غمگینی زد:”چون من يه پرى دريايى ام.من ناميرام."
سکوت سنگینی برای چند لحظه فضا را فرا گرفت.
روح پرسيد:"از آب هم نميتونى بياى بيرون؟"
"نه.ولى هميشه دلم ميخواست جهنمو ببينم."
روح ناگهان بلند شد:"من اينكارو ميكنم.من يه كارى ميكنم كه بتونى جهنمو ببينى.بهت قول ميدم.»
چشم های پری دریایی برق زد: «واقعا؟!» و او
را به طرز خفه کننده ای در آغوش گرفت.
روح درحالی که موهای پری دریایی در دماغ نداشته اش فرو میرفتند سر تکان داد: «آره. فکر میکنی اگه خدا بهت اجازه بده... فرقی میکنه؟ یعنی ممکنه بتونی از آب بیای بیرون؟»
پری دریایی روح را ول کرد. «نمیدونم... یعنی فکر کنم اره و طبیعتا باید خدا بتونه هرکاری بکنه... نه؟»
روح سر تکان داد:«طبیعتا اره.»
پری دریایی زیر تنگ پر از ابی که روی سرش گذاشته بود تا بناگوش لبخند زده بود.
-پس کی صف تموم میشه؟
+متاسفم، قراره خیلی طول بکشه. چون چند روزیه فرشته های سمت راستی اعتصاب کردن، جمعیت زیادی داره به سمت اینجا روونه میشه.
-وای. این خیلی احمقانست... چرا مشکلشونو حل نمیکنید؟
روح پوزخند زد:
+کار زیادی از دست ما بر نمیاد، مشکلشون اینه که همیشه بیکارن.
طبق ساعت آسمانی، سه ساعتی در صف بودند.
-اووووه
اینجا خیلی گرمه!
+چون نکتش دقیقا همینه.
از روی گدازه ها پرواز میکردند. (آنها از بازار سیاه برای پری دریایی یک جفت بال خریده بودند) که روح به مردی اشاره کرد:
+اونو میبینی؟ اینجاست چون هر سوسکی میدیده میکشته. تا حالا سیزده بار درخواست تجدید نظر داده.
پری دریایی نتوانست خودش را کنترل کند و از خنده منفجر شد.
-هی یارو! چند تا سوسکننتالیرذئمخ...
روح دستش را جلوی دهان پری گذاشته بود:
+خفه شو! داری جلوی روی خدا یکی رو مسخره میکنی؟
پری دریایی دست روح را پس زد: «درست حرف بزن احمق. شاید فقط میخواستم بهش سلام کنم.»
-من احمق نیستم و خیلیم میخواستی مسخرش کنی.
پری دریایی پوزخند زد: تو یه احمق نامرئی هستی. فکر کنم حتی اگه پرتت کنم یجا هیچیت نشه. چون جسمی نداری نه؟
پری دریایی پوزخند زد: تو یه احمق نامرئی هستی. فکر کنم حتی اگه چیزی پرتت کنم یجا از توش رد بشی.
-اره؟ پس امتحان کن. و بهت هشدار میدم که اینکار عاقبت خوبی...
ولی دیگر دیر شده بود. پری دریایی او را به سمت گدازه ها پرت کرد. روح جیغ زد و به سمت بالا پراز کرد. بال هایش! بال هایش در حال سوختن بودند. باید... چشمش به برکه جاودانگی افتاد. دقیقا وسط بهشت.
به سمت برکه پرواز کرد. نشانه گیری اشتباه...
جاستیتیا چکشش را روی میز کوبید:
«از تمام ساکنان هفت آسمان میخوام آروم باشن. متهم ها هم همینطور. شما به جرم آتش زدن بهشت تحت بازداشتید. مفهومه؟»
روح و پری دریایی سر تکان دادند.
«و، مجازاتی که من براتون تعیین کردم...»
روح که روحِ(!) جوانمردی داشت فریاد کشید:
-برامون؟! نه! خواهش میکنم! لطفا اونو رو مجازات نکنید. من اوردمش اینجا!
پری با بهت به روح نگاه کرد: «تو... واقعا لازم نیست همچین کاری بکنی... اینا کلش تقصیر من بود!»
-خیلیم لازمه. من آوردمت اینجا. تو شعورشو نداشتی.
پری دریایی بی توجه به کنایه ی روح اشک ریخت: «ازت ممنونم! من...»
جاستیتیا چکشش را روی میز کوبید: «بچه بازی بسه. تو قبول میکنی مجازات دوتاتونو به دوش بکشی؟»
روح با جوانمردی تایید کرد.
جاستیتیا متفکرانه پاسخ داد: «باید با عوامل بالا مشورت کنم.»
نیم ساعت بعد، با اشک به حکمش نگاه میکرد و پری دریایی او را دلداری میداد:
«شما به جرم آتش زدن بهشت و خسارت به اموال آسمانی محکوم به زندگی در کالبدی فناپذیر و گچی تا پایان عمر در زمین میشوید.»