حانیه
حانیه
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

«عنوان»

«هرچی دوست داری بنویس»

چی دوست دارم بنویسم؟ نمیدونم. تا همین چند ثانیه پیش میدونستم، ولی یجورایی یادم رفت. رو کاناپه دراز کشیدم و نور گوشی تو تاریکی میتابه به صورتم.

تا حالا شده موقع نوشتن به میلیون ها جمله مختلفی که میتونید بنویسید فکر کنید؟ بعد به حالت های مختلفی که میشه جملات رو مرتب کرد. بعد به روش های مختلفی که باهاش میشه جمله رو نوشت. بعد به کلمات مختلفی که میتونید استفاده کنید. دیوانه کنندست، و باعث میشه احساس کنم نمیتونم ادامه بدم. ولی میتونم تصور کنم نوشتن از بیرون همینطور به نظر میرسه، مجموعه‌ی بی‌ پایانی از انتخاب های سخت، نه؟

به هرحال، من قرار نبوده و نیست اینطوری بنویسم. ولی اصلا این شکلی یهویی و بدون فکر نوشتن هنره؟ میشه بهش افتخار کرد؟ نه.

حدود ساعت دوازده شب، تا حالا دریا رو دیدین؟ ترسناکه. خیلی. ولی فکر کردم شاید فقط برای من ترسناکه. خالی، سرد، بی انتها، شور. کسی رو میشناسم که اینجا میتونه براش قشنگ ترین مکان دنیا باشه.

میدونی؟ وقتی وجودت سرشار از گرما باشه، سرما ترسناکه. نمیدونم این گرما خوبه یا نه، ولی وقتی نیست؛ وجودش به نظر احمقانه میرسه. حالا که هست، نبودش وهم آوره. دوراهی جالبیه.

هیهات میگفت جور خاصی مینویسم، اونموقع نمیدیدمش ولی فکر کنم الآن میبینم، با این تفاوت که ازش خوشم نمیاد. شاید بیش از حد ناگهانی؟ ئه. نمیشه دوستش داشت. نمیشه گفت «میبینی چقدر قشنگه؟ من نوشتمش»

گاهی فکر میکنم با لحن داشتن مشکل دارم. (مشکل داری؟! ما اینجا داریم زحمت میکشیم) احساس میکنم هر لحنی، هرچقدر واقعی، آخرش اغراق داره. آخرش انگار میخواد بهت بگه «ببین؛ من خیلی خاصم، نه؟» انگار مطمئنم که همه آدما عادین. انگار آدم خاصی وجود نداره. یا اگه داره، هیچ وقت فکر نمیکنه آدم خاصیه.

زیاد حرف زدم. ساعت ۱:۱۵ شبه، پس امیدوارم شب خوبی داشته باشید. شب بخیر؟ و امیدوارم، بزودی همه اینا رو واقعا بنویسم. جدا از کلمات رندومی که از ذهن بیرون میاد.

...
...


آبیسرد
نوشته های کم جان او خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید