پسر قدم میزد و از نفس هایش که هوا را داخل میبردند لذت میبرد. آسمان آبی بود و ابر ها کمی رنگی. زیر لب آهنگی را تکرار میکرد.
تکه مویی که به طرز مسخره ای فر خورده بود و هیچ جوره بیخیال اویزان شدن جلوی چشمانش نمیشد روی اعصابش بود. ناخوداگاه قدم هایش با اهنگی که در ذهنش پلی میشد هماهنگ میشدند و اگر تلاش نمیکرد خودش را کنترل کنند دست هایش هم شروع میکردند.
ادم ها از کنارش رد میشدند. نامرئی بودن احساس باحالی داشت. قدم قدم خیابان را رد میکرد. ذهنش در فکر هایش غوطه ور شده بود و چندان متوجه اطرافش نبود.
دقایقی بعد با دیدن سوپر مارکت آشنای سر خیابان از فکر و خیال بیرون امد. در سفید همیشگی را دید و کلید را از جیبش دراورد. پیاده روی کوچکش به پایان رسیده بود.