حانیه
حانیه
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

پاراگراف های بی ربط، ولی متصل؟

نیاز به نوشتن دارم و دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم. نه فقط نوشتن، «تو ویرگول‌» نوشتن. نمیدونم فرقش چیه، اینکه اینجا باید خودت رو جمع و جور کنی و جمله هات معنی بدن یا اینکه آدمای دوست داشتنی زیادی حرفات رو میخونن و باهات صحبت میکنن.

بر خلاف چیزی که دلم میخواست، دوباره وقتی برگشتم که فقط میتونم از ناراحتیام بنویسم. پیشاپیش ببخشید.

تو اون حالتایی ام که آدم فقط یه قدم با انفجار فاصله داره و قسمت آزار دهنده ترش اینه که حتی نمیدونم چرا. امروز روی هم رفته روز خوبی بود. مهمون داشتیم و به همین بهونه کلا بیخیال امتحان ریاضی فردا شدم، ولی الآن انگار تازه متوجه عمق فاجعه شدم و کار زیادی هم از دستم بر نمیاد. از طرفای عصر بدون دلیل خاصی دلم به شدت گرفت و حتی گریه کردن ام کمک زیادی نکرد. و عجیبه که هرچی میگردم، هیچ‌ دلیل منطقی ای براش وجود نداره. شایدم این ناراحتی نتیجه جمع شدن یه عالمه چیزه. دلم برای دوستم تنگ شده، یکی از فامیلای نزدیک داره مهاجرت میکنه، مدرسه پدال رو تا ته فشار داده و عملا داره ما رو میریزه تو چرخ گوشت، خبرای همیشگی دنیا ادامه دارن، اینکه گم شدم و یهو به هدف و کل زندگیم شک کردم، دوباره یادم اومد که المپیاد قبول نشدم، نمره هام همچنان و همچنان خوب نیست و صد تا چیز مسخره و غیر مسخره‌‌ی دیگه.

آدمه دیگه، وقتی بخواد ناراحت باشه دلیلشم پیدا میکنه. صدای الک بنجامین ساعت یک شب جالبه. گاهی خیلی لذت بخشه آهنگاش، ولی فقط گاهی. *لبخند

برگه و دفتر و کتاب و جزوه‌ی ریاضی پخشه جلوم رو تخت و فکر کنم از اینکه یکی یروز بره سراغشون نا‌امید شدن. میدونید، مشکل اینه که انگار من و ریاضی آموزش پرورش یه مشکل تاریخی با هم داریم. در حالی که اگه بخونم راحت نمره میارم، نمیخونم، چون نمیدونم چرا. کلا خیلی وقته که نسبت به ریاضی مدرسه یه حس ترس و نفرت خاصی پیدا کردم، و دلیلش رو پیدا نمیکنم.

تنها چیزی که میدونم اینه که خیلی خستم؛ دوباره. خیلی زیاد، یچیزی حدود بینهایت. خودم احساس میکنم خیلی درس خوندم این چند وقته و برا همین خستم، مامانم میگه خیلی ام کار نکردم و دارم به خودم تلقین میکنم.‌ خب نمیخوام‌ اینجوری بهش فکر کنم، چون، معلومه دیگه چرا.

شاید بدترین وقت برای پست گذاشتن بود، اونم وقتی ادعا دارم «سرم شلوغه» و برای همین پست نمینویسم. کاش میشد یچیز امیدبخش بگم، ولی واقعا الآن همچین چیزی دردسترسم نیست، اونم وقتی خودم هم به شدت بهش احتیاج دارم.


بعد از یکی دو سال، دوباره بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته ترسیدم و به خودم و زندگی و‌ هدفم شک کردم... حالا نه اینکه خیلی هدف خاصی داشته باشم، ولی همون یذره ام داره ترسناک میشه. میدونم عجیبه، ولی هدف/ آرزوم همیشه قاطی سیاسته. حتی یکی دو سال پیش‌ به دوستام میگفتم دلم میخواد رئیس جمهور شم و -منطقا- بهم میخندیدن.

الان دیگه دلم نمیخواد رئیس جمهور بشم(انگار دل خواستنیه) ولی همچنان سیاست برام دوست داشتنی و یکم‌ عجیبه و تا حدی به این امید درس‌ میخونم که یروز‌ بتونم به آدما‌ کمک کنم. آره، شبیه انیمیشنای کودک شده آرزو هام. هر هر.

فضای ویرگول هرچند مرده، ولی هنوز قشنگه. با وجود اینکه تعداد زیادی از اونایی که هربار با دیدن پستشون هیجان زده میشدم (از جمله خودم!) یا نمینویسن یا خیلی کم مینویسن، ویرگول هنوز دوست داشتنیه، صرفا چون ویرگوله.

خیلی داره طولانی میشه نه؟ دوباره یهو حس کردم دیگه چیزی برای گفتن ندارم. هرچند که یه میلیون تا چیز برای گفتن هست... چه کار میشه کرد؟ هیچی. دوباره یه نوشته تیکه پاره دیگه و حرفایی که تموم نمیشن. کاش امتحان ریاضی نبود و میتونستم باخیال راحت ناراحت باشم.

ممنون که میخونید، شب بخیر، و خدافظ:»

*راستی، اون دفترچه قرمزه تموم شد، بالاخره! هرچند که هنوز براش جایگزین نخریدم...

**در اولین فرصتی که گیرم بیاد یه عکس پیدا میکنم براش

***حالا که نوشتم به شدت بهتر شدم، و این خیلی دوست داشتنیه



نوشته های کم جان او خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید