حانیه
حانیه
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

I know...


دختر وارد اتاق شد و گوشی را از روی میز قاپید. پیام داده بود. لبخندی صورتش را گرفت و تکه ای از موهای مشکیش را که بسته نشده بود کنار گوشش برد و پیام را خواند. می آمد. برای بار دوم و سوم پیام را خواند، هربار بیشتر لبخند میزد.

گوشی را خاموش و روی تخت پرت کرد. باید عجله میکرد.

هودی و جینش را پوشید و سعی کرد استرسش را کنترل کند. کیفش را برداشت و از در بیرون رفت. سرما و خیس شدن با قطره های سرد باران احساس دوگانه ای به او میداد. چتر همراهش نداشت، از پناه گرفتن زیر چتر بدش می آمد.

پانزده دقیقه بعد از دور او را دید.

به طرف تپه رو برو راه افتادند. کم کم از ساختمان ها دور شدند. دختر شروع به زمزمه کردن اهنگی کرد و او هم ادامه داد.

--Im faded...

میخواندند و در کلمات غرق شده بودند. خانه ها و خیابان تقریبا دیگر معلوم نبودند. پسر رو به او کرد.

-خیلی زیبایی... دوستت دارم...

موبایلش را دراورد، چیزی سرچ کرد و اهنگ پلی شد. گوشی را روی زمین گذاشت تا ادامه بدهد و دستش را خیلی رسمی به سمت دختر دراز کرد:

-افتخار میدی؟

+...

دست های هم را گرفتند و شروع به رقصیدن کردند...


جهت خالی نبودن-
جهت خالی نبودن-




همین‌جوری
نوشته های کم جان او خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید