ویرگول
ورودثبت نام
حانیه
حانیه
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

تخلیه ذهن ساعت 11 شب


خیلی وقته پست ننوشتم، و مقدار کمتریه که برای خودمم ننوشتم. حتی دو سه باری تو مدرسه تو دفترم نوشتم که بیام منتشر کنم، ولی وقتی عصر نوشتمو دوباره نگاه میکردم با فریاد ذهنم که «این چه چرندیه» مواجه میشدم. یبار نوشته بودم چقدر از خانواده ام متنفرم و چقدر بهم اهمیت نمیدن، ولی خب فقط نیم ساعت بعد پشیمون شدم. نردیک به دو صفحه نوشتم که چقدر نسخه ناراحت حانیه آدم بهتریه و چقدر برای جامعه مفید تره، و فرداش به نظرم رسید برای کسی جالب نیست. اولای سال تحصیلی تو صفحه اخر دفتر ریاضیم از احساسم درباره we fell in love on October از girl in red شروع کردم و به مدرسه و این حرفا رسید، و دوباره بدون هیچ دلیل مشخصی منتشرش نکردم.

-چقدر از نشستن پشت میز متنفرم، *عوض کردن جا* مشخصا دارم دراماتیک بازی درمیارم، ولی احساس کردم میز و چارچوب و نظمش احساساتمو میکشه.(انشرلی دختری در تهران) ضمن اینکه نشستن پشتش خیلی سخته، همیشه از میز متنفر بودم. از زمان کرونا به دراز کشیدن رو تخت عادت کردم و حتی اول سال یک ساعت و نیم نشستن رو اون چوبای مسخره باعث میشد پادرد بگیرم)-

داشتم میگفتم، خلاصه بدون دلیل قانع کننده ای بیخیال همشون شدم تا الان که بعد چند هفته نشستم به نوشتن، اونم احتمالا بخاطر آثار ناراحت کننده ی قهوه که ناراحتیم از یه قضیه دیگه رو چند برابر میکرد.

گاهی موقع نوشتن یدفعه احساس میکنم تا ابد حرف برای گفتن دارم و چقدر نوشتن دوست داشتنیه، و بعد یکهو با فاصله فقط چند دقیقه ذهنم خالی میشه. عجیبه؟

یکی دیگه از دلایل ننوشتنم درگیریای ذهنیمه که کلا محدود به مدرسه شده و هر چیزی که حتی برای خودم نوشتم بیشتر شبیه گزارش عملکرد هفتگی درسیه تا حرفای یه موجود زنده. مشکلات عجیب غریبم با خانوادم تا حدودی جمع شده، یعنی درواقع فهمیدم هر تلاشی برا تغییر دادن یسری محدودیتا صرفا به جنگ و دعوا ختم میشه پس تقریبا هرکار غیر مجازی رو موکول کردم به دوران غیر زیبای بزرگسالی -و هنوز موقع نوشتن این عذاب وجدان میگیرم. بهتون میگم که به احتمال 90 درصد اینجوریا ام نیست و همه این فکرا تاثیر ناامیدی از قبول شن تو مرحله یکه- اگه بخوام گزارش عملکرد تحصیلی بهتون بدم، «دخترتون واقعا گَنده ولی ناامید نمیشه» توصیف خوبی به نظر میرسه. اینجوری بگم که بعد یه نمره تک رقمی طوری که اگه قبل امسال بود قطعا باعث میشد روح و روانم به فنا بره و مامان بابام قاطی کنن، هم من و هم اونا با یه لبخند ملیح به زندگی کردن ادامه میدیم.

و خب سعی میکنم هر احساسی رو بریزم تو اشغالدونی. تفاوتم با سال پیش اینه که بی تفاوت شدم، نسبت به همچی. نسبت به درسم، نسبت به دعواهام با خانوادم، نسبت به تنها بودن، نسبت به تیکه انداختنای هرکس، نسبت به حساسیتای اخلاقیم و قابل توجه تر از همه، نسبت به نمره هام. داشتم امسال و احتمالا این سن رو برای یکی توصیف میکردم، و چنین جمله ای اومد:«بهت قول میدم امسال سال بهتریه، همینجوری که منطقا باید بشینی عر بزنی میخندی چیپس میقولی» و خب واقعا همینم. هرچند خونسرد بودن مامان بابام به پایان رسید و این چند وقت به طرز واقعا اذیت کننده ای حساس شدن، ولی خودم فرقی نکردم. واقعا خوش و خرم ام و تا حد کمی تلاش میکنم.

حیحی
حیحی


آهنگ رو از وی فل این لاو این اکتبر (واقعا حال ندارم اینگیلیسی بنویسم) به یچیز یکم شاد تر تغییر دادم و نشونه بهتر شدن حالمه؟ احتمالا. داشتم فکر میکردم که الان یادم رفت چی.

جدیدا عجیب از اینگیلیسی خوندن که یه زمانی بزرگ ترین تنفرم بود خوشم اومده، و تقریبا داره تبدیل به یکی از تفریحاتم میشه. شاید بخاطر اینهمه دویدن رو تردمیل مدرسه و نتیجه ی نزدیک صفر گرفتن، اینکه واقعا یچیزی میخونی و یاد میگیری باعث دلگرمیم میشه. ضمن اینکه احساس نزدیک شدن به یه قسمت عمومی از دنیا باحاله. اینکه میتونی با یه روس درباره در و دیوار حرف بزنی حس خیلی خوبیه، و الان حتی نوشتن دربارش خوشحالم میکنه. (و در ادامه قول میدم صرفا یه جوگیر شدن موقتیه و خیلی زود از بین میره، دوست داشتنشم فقط بخاطر اینه که گاهی بهونه دیرتر شروع کردن درسه) از اونطرف واقعا به کسایی که از بچگی کلاس زبان میرفتن و الان به موج محتوا های غیر تکراری و خلاقانه اینگیلیسی دسترسی دارن حسودیم میشه و فکر کردن بهش عصبانیم میکنه. یه فکت درباره من اینه که متاسفانه واقعا آدم حسودی ام و دیدن اینکه یکی از من بیشتر موفق شده حتی میتونه تا چند روز ذهنمو به هم بریزه.

از نوشتن خسته شدم، چیزی که خیلی وقته میخواستم دربارش بنویسم رو بگم و بعد تمومش کنم.

چیزیه که خودم تازه فهمیدم، و دلم میخواست بگم. چون فکر میکنم مهمه. من وقتی شکست میخوردم، وقتی گند میزدم، فکر میکردم باید خودمو سرزنش کنم، باید ناراحت باشم و باید حالم از خودم بهم بخوره. حتی وقتی به اندازه کافی ناراحت نبودم احساس گناه میکردم. ولی حقیقت اینه که این همش مزخرفه. متنفر شدن از خودت و احساس گناه هیچ وقت باعث پیشرفت هیچ انسانی نشده. این کار فقط باعث میشه حتی کار کوچیک قبل رو هم ول کنی. باعث میشه از این به بعد حتی فکر خوندن اون درس یا انجام دادن اون کار نا امیدت کنه. باید سعی کنی فراموشش کنی. بدونی اشتباه کردی ولی الان بهش اهمیت زیادی ندی، چون الان مهمتر اتفاقات بعده.(هیچ ایده ای ندارم که دارم به کی میگمش، و صرفا به عنوان یه عالِم و روانشناس داشتم تجربه این چند هفته رو میگفتم که خب تئوری ناراحت نشدن هنوز که جواب نداده...)

و؟ پایان حرف های تاثیر گذار من.

*نمیدونم چرا، ولی جدیدا فهمیدم فقط وقتی ناراحتم پست مینویسم و غرغر میکنم، پس ببخشید. سعی میکنم دفعه بعد یچیز امیدوارانه تر بنویسم. حیحی.

**ممنون که خوندید.


تگتگگتگگگتگگگگ
نوشته های کم جان دختر، خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید