ویرگول
ورودثبت نام
Haniye Hariri
Haniye Hariri
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

بیست رباعی از خیام،بخش چهارم


این اهل قبور خاک گشتند و غبار

هر ذرّه ز هر ذرّه گرفتند کنار

آه این چه شراب است که تا روز شمار

بیخود شده و بی خبرند از همه کار




دی کوزه گری بدیدم اندر بازار

بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

آن گل بزبان حال با او می گفت

من همچو تو بوده ام مرا نیکو دار




زان می که حیات جاودانی است بخور

سرمایه لذت جوانی است بخور

سوزنده چو آتش است لیکن غم را

سازنده چو آب زندگانی است بخور




از جمله رفتگان این راه دراز

باز آمده کیست تا بما گوید راز

پس بر سر این دو راهه آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمیآیی باز




مرغی دیدم نشسته بر باره طوس

بر پیش نهاده کلّه کیکاووس

با کلّه همی گفت که افسوس افسوس

کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس




جامی است که عقل آفرین میزندش

صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه گر دهر چنان جام لطیف

می سازد و باز بر زمین میزندش




خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش




در کارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دوهزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه براورد خروش

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش




ایام زمانه از کسی دارد ننگ

کو در غم ایام نشیند دلتنگ

می خور تو در آبگینه با ناله چنگ

زان پیش که آبگینه آید بر سنگ




از جرم گل سیاه تا اوج زحل

کردم همه مشکلات کلی را حل

بگشادم بندهای مشکل به حیل

هر بند گشاده شد به جز بند اجل




ایدوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سربسریم




این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغدان و عالم فانوس

ما چون صوریم کاندر او حیرانیم




بر مفرش خاک خفتگان میبینم

در زیر زمین نهفتگان میبینم

چندانکه به صحرای عدم مینگرم

ناآمدگان و رفتگان میبینم




تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما

در کارگه کوزه گران کوزه شویم




چون نیست مقام ما در این دهر مقیم

پس بی می و معشوق خطایی است عظیم

تا کی ز قدیم و محدث امیّدم و بیم

چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم




خورشید به گل نهفت می نتوانم

و اسرار زمانه گفت می نتوانم

از بحر تفکرم برآورد خرد

دری که ز بیم سفت می نتوانم




دشمن بغلط گفت که من فلسفیم

ایزد داند که آنچه او گفت نیم

لیکن چو در این غم آشیان آمده ام

آخر کم از آنکه من بدانم که کیم




مائیم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایه دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آئینه زنگ خورده و جام جمیم




من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشید بار تن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم




هر یک چندی یکی برآید که منم

با نعمت وبا سیم و زر آید که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین درآید که منم



هانیه حریری

هر طایفه‌ای ز من گمانی دارد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید