ویرگول
ورودثبت نام
Haniye Hariri
Haniye Hariri
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

بیست رباعی از خیام، بخش دوم



دارنده چو ترکیب طبایع آراست

از بهر چه افکندش اندر کم و کاست

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود

ور نیک نیاید این صور عیب کراست




خاکی که به زیر پای هر نادانی است

کفّ صنمی و چهره جانانی است

هر خشت که بر کنگره ایوانی است

انگشت وزیر یا سر سلطانی است




در پرده اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست

می خور که چنین فسانه ها کوته نیست




در خواب بُدم مرا خردمندی گفت

کز خواب کسی را گل شادی نشکفت

کاری چه کنی که با اجل باشد جفت

می خور که به زیر خاک می باید خفت




در دایره ای که آمد و رفتن ماست

اورا نه بدایت و نهایت پیداست

کس می نزد دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست




دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت




گویند کسان بهشت با حور خوش است

من میگویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کآواز دُهل شنیدن از دور خوش است




گویند مرا که دوزخی باشد مست

قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند

فردا بینی بهشت همچون کف دست




من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هرسه مرا نقد و تُرا نسیه بهشت




می خوردن و شاد بودن آئین منست

فارغ بودن ز کفر و دین، دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست

گفتا دل خرم تو کابین منست




می نوش که عمر جاودانی این است

خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی این است




نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی وغمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است




هر سبزه که بر کنار جویی رسته است

گویی ز لب فرشته خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی

کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است




چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سلخ به غّره آید از غّره به سلخ




آنانکه محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه ای و در خواب شدند




آنرا که به صحرای علل تاخته اند

بی او همه کارها بپرداخته اند

امروز بهانه ای درانداخته اند

فردا همه آن بود که درساخته اند




آنها که کهن شدند و اینها که نوند

هرکس بمراد خویش یک تک بدوند

این کهنه جهان به کس نماند باقی

رفتند و رویم و دیگر آیند و روند




آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک

در طبل زمین و حقّه خاک نهاد




آرند یکی و دیگری بربایند

بر هیچکسی رازهمی نگشایند

ما را ز قضا جز این قدر ننمایند

پیمانه عمر ماست می پیمایند




اجرام که ساکنان این ایوانند

اسباب تردد خردمندانند

هان تا سر رشته خرد گم نکنی

کانانکه مدبّرند سرگردانند




از آمدنم نبود گردون را سود

وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود



هانیه حریری

هر طایفه‌ای ز من گمانی دارد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید