ویرگول
ورودثبت نام
Haniye Hariri
Haniye Hariri
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

بیست رباعی از خیام ، بخش پنجم


یک چند به کودکی به استاد شدیم

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک در آمدیم و بر خاک شدیم




یک روز ز بند عالم آزاد نیم

یک دمزدن از وجود خود شاد نیم

شاگردی روزگار کردم بسیار

در کار جهان هنوز استاد نیم




از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامده ست فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن




ای دیده اگر کور نه ای گور ببین

وین عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران وسروران زیر گِلند

روهای چو مه در دهن مور ببین




برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت بتو خود نیامدی از دگران




چون حاصل آدمی در این شورستان

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان

خرم دل آنکه زین جهان زود برفت

و آسوده کسی که خود نیامد به جهان




رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان کرا بود زهره این




قومی متفکرند در مذهب و دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آنکه بانگ آید روزی

کای بیخبران راه نه آن است و نه این




گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکی دگر چنان ساختمی

کازاده به کام دل رسیدی آسان




آن قصر که با چرخ همی زد پهلو

بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای

بنشسته همی گفت که کوکو کوکو




از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز تار امید عمر ما پودی کو

چندین سروپای نازنینان جهان

میسوزد و خاک میشود دودی کو




می خور که فلک بهر هلاک من و تو

قصدی دارد به جان پاک من و تو

در سبزه نشین و می روشن میخور

کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو




از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود

اکنون شده ام کوزه هر خماری




ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صدهزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی




در گوش دلم گفت فلک پنهانی

حکمی که قضا بود ز من میدانی

در گردش خویش اگر مرا دست بدی

خود را برهاندمی ز سرگردانی




هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری

تا چند کنی بر گل مردم خواری

انگشت فریدون و کف کیخسرو

بر چرخ نهاده ای چه میپنداری




گر کار فلک بعدل سنجیده بدی

احوال فلک جمله پسندیده بدی

ور عدل بدی به کارها در گردون

کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی




هنگام صبوح ای صنم فرخ پی

برساز ترانه ای و پیش آور می

کافکند بخاک صدهزاران جم و کی

این آمدن تیرمه و رفتن دی




بر شاخ امید اگر بری یافتمی

هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای کاش سوی عدم دری یافتمی




بر سنگ زدم دوش بسوی کاشی

سرمست بدم که کردم این اوباشی

با من به زبان حال میگفت سبو

من چون تو بدم تو نیز چون من باشی



هانیه حریری

هر طایفه‌ای ز من گمانی دارد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید