ویرگول
ورودثبت نام
Haniye Hariri
Haniye Hariri
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

هفدهمین اسفندماه زندگی

از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

-خیام-


123:یک روز از خواب بیدار می شود، یک روز غیرمعمولی، از همان روزها که رنگ یکنواختی ندارد.
تلفن زنگ‌ می‌خورد، پیام ها ارسال می‌شوند، مهمان ها می‌آیند، تنهایی گوشه گیر می‌شود و قلب طور دیگر می‌تپد.
خانواده برای بودنش شاد هستند و به او ابراز می‌کنند.صدای موسیقی، ترس کوچک‌تر ها از فشفشه، ترکیدن ناگهانی بادکنک، همهمه نغمه های تولد و هدیه هایی با هویت مجهول که عشق را در وجودش رشد می‌دهند و زندگی رنگ امید می‌گیرد.
دوستانش به گرمی نگاهش می‌کنند با امید های واهی و آرزوهای محال رنگارنگ از او استقبال می‌کنند؛ لبریز حس دوست داشته شدن شده و آن‌ها دوستش دارند.
تب این احوالات تا انتهای روز نمی‌خوابد و رگ‌های متورمش جور دیگر نبض می‌زند تا شب می‌شود؛
مهمان‌ها رفته‌اند و پیامی نمی‌آید، کسی زنگ نمی‌زند و دیگر تنها شده‌.
به سکوت خانه گوش می‌دهد، خانه شلوغ است و به‌ هم ریخته، با بغض تنهایی مسواک می‌زند و خود را روی تخت رها می‌کند.
می‌اندیشد؛ به این روز پرهیاهو، به سکوت و غربت خانه،به فردا و روزمرگی‌هایش و چشم را می‌بندد.
بیدار که بشود زندگی مثل قبل رنگ می‌بازد و یکنواختی بازمی‌گردد. گویی غریبی به ریشه‌اش پیوند خورده، پشت عینک و کلاه قایم می‌شود و با قهوه و سیگار فرار می‌کند، و به راهش ادامه می‌دهد.
برای من تولد حال و هوای عید دارد، زمانی که سرما نفس‌های آخرش را می‌کشد و آماده رفتن می‌شود، فقدان عجیبی حس می‌شود این روزها که بهار در راه است و وقتی برود آخرین بهار نوجوانی می‌رود و عمر مثل برق و باد در گذر است و با چشم بر هم‌ زدنی تولدمان در اولین سال نبودن ما هم میگذرد هرچند که ما هرگز پیش نرفتیم، ما فرو رفتیم و هراس چه بر دل راه دهیم؟ انگار که نیستی چو هستی خوش باش!


یك جوك قدیمی هست كه می‌گوید دو زن مسن در اقامت‌گاه كوهستانی كت‌اسكیل هستند و یكی از آن‌ها می‌گوید «پسر، غذای اینجا واقعا افتضاحه» زن دوم می‌گوید «آره، می‌دونم، تازه كم هم هست» خب، این عملا احساسی است كه من نسبت به زندگی دارم.

- وودی آلن-


هانیه حریری،نهم اسفندماه هزار و چهارصد


هر طایفه‌ای ز من گمانی دارد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید