هانيه يوسفعلي
هانيه يوسفعلي
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تجربه ی من از دزدیده شدن دوچرخه ی بیــــــدود

عكس برگرفته از صفحه ي m.r.siavosh
عكس برگرفته از صفحه ي m.r.siavosh

دوچرخه رو گذاشتم توی پیاده رو و به خودم گفتم سه تا شاخه گل میخرم برمیگردم، نیازی نیست قفلش کنم، نگاهم بهش هست. یه اطمینان خاطری هم داشتم که این دوچرخه ها جی پی اس دارن و این و اغلب آدم ها میدونن و سودي براشون نداره همچین دوچرخه ای رو بردارن.

خب همونطور كه از تيتر مطلبم پيداست، اشتباه ميكردم. كارت كشيدم، روم و برگردوندم و دوچرخه سرجاش نبود. آخرين باري كه نگاهي به دوچرخه انداخته بودم، يه آقاي نسبتا شيك پوش كنارش ايستاده بود و من خيالم راحت تر شده بود كه مشكلي پيش نمياد، البته كه باز هم اشتباه ميكردم چون علاوه بر دوچرخه كه سرجاش نبود اون آقا هم نبود و من با سه تا شاخه گل آلسترو مبهوت ايستادم.

پياده خيابون رو به سمت پايين رفتم شايد مثل من پشت چراغ قرمزها بايسته و بهش برسم، در همون حال شماره ي پشتيباني رو گرفتم. اپراتور كه سلام كرد با آرامش گفتم آقا دوچرخه ي من و يكي برداشته برده خواستم اطلاع بدم، شما مونيتور ميكنين و هرجا دوچرخه رو بذاره برميدارين ديگه!!

گفت "نه اينطور نيست، درسته كه دوچرخه ها جي پي اس داره اما بايد به پليس اطلاع بدين و بايد صورتجلسه بشه". اون احساس آرامش با شنيدن كلمه ي "پليس" به يكباره از بين رفت. مسئوليت باز كردن قفل با من بود و حالا من بايد جوابگو ميبودم. حس بي اعتمادي كردم. نكنه اصلا جي پي اس ها كار نكنه! نكنه من بايد پول كامل يه دوچرخه رو پرداخت كنم!

برگشتم جايي كه دوچرخه رو برده بودند، زنگ زدم به پليس و اعلام سرقت كردم. ده دقيقه طول كشيد تا پليس موتورسوار نزديكم شد. ناخودآگاه گوشه ي مانتوم و پايين كشيدم. احتمالا از بين رفتن حس آرامشم با شنيدن اسم پليس، دلايل ديگه اي هم داشته. موضوع رو همونطور كه روي موتور نشسته بود، براش تعريف كردم و وقتي كلمه ي "دوچرخه بيدود" رو شنيد، گفت "نيازي به صورت جلسه نيست، اونا دزدي محسوب نميشه، جي پي اس دارن" من گفتم "اين باعث سلب مسئوليت از شما (و توي ذهنم خودم رو هم مخاطب قرار دادم) نميشه" و با لحن آمرانه و صداي بلند گفتم" ميشه از موتور بياين پايين اين مشكل و حل كنيم؟" آقاي پليس از موتور اومد پايين و با لبخند سلام نظامي داد، منم خنده ام گرفت. زنگ زدم به پشتيباني، گوشي و دادم به آقاي پليس و گفتم "مسائلتون و حل كنين".

در نهايت از صورت جلسه ای بدون شماره نامه عكس گرفتم، پليس رفت و من اون عكس و براي بيدود ارسال كردم. ساعت 3 و نيم ظهر بود و گرسنگی عصبيم كرده بود. به سمت خونه راه افتادم، اپليكيشن و باز كردم و به دوچرخه اي كه ركاب زنان توی تصوير ميرفت و نوشته بود "در حال سفر" نگاه كردم.

داستان من پايان خوشی داره و شانس آوردم كه بعد از سه ساعت كسی كه دوچرخه رو برداشته بود، جايی گوشه ی خيابون قفلش كرده بود. من هزينه ي سه ساعت سفر رو پرداخت كردم و به پشتيبانی كه هنوز صورت جلسه رو توی واتس اپ نديده بود، اطلاع دادم.

تا اون لحظه ديدن جمله ی "سفر شما به پايان رسيد" اينقدر خوشحالم نكرده بود.

رکاب سفیددوچرخهدوچرخه سواریبیدود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید