باید گوشی را کنار بگذارم. از صبح سرم توی آن بوده و سردرد کرده ام. اما ایده ای که به ذهنم آمده رهایم نمیکند. باید با گوشی درستش کنم. قرار است سخنرانی بکنم. در یک تد و در مقابل جمع کثیر تماشاچیان و در کنار کن رابینسون.
_ کن رابینسون مُرده.
بله خودم میدونم مرده. خیالاته! وگرنه من در حال حاضر در مقابل بیست نفر به زور بتونم ارائه بدم چه برسه سخنرانی تد.
چشمهایم را میمالم تا سوزشش کم شود. سخنرانی رابینسون را مدتها پیش دیده بودم و ادیت کرده بودم. گذاشته بودمش برای موقعیتی مناسب تا اینکه امشب ایدهٔ چسباندن بخشی از صحبتهای خودم به او در ذهنم آمد. خیلی بامزه شد. از نظر محتوایی به هم نزدیک بودند و من هم با چندتا جمله و نوشته سعی کردم ارتباطشان را بیشتر کنم.
فیلمها را ادیت کردم و آهنگ گذاشتم رویشان و در همان حال با خودن فکر کردم که دریچهٔ خلاقیتم بعد از چندین هفته دوباره باز شده است. از محتوایی که تولید کرده بودن ذوق داشتم اما وارد یک بازی فکری شخصی هم شده بودم.
قبلترها دو نفر برای خودم ساخته بودم. یکی شان «هانیکف» بود و یکی «من». هانیکف در هپروت و خیالات سیر میکرد و من چسبیده بود به بند واقعیتها. دیدن دنیا از چشم هانیکف خیلی قشنگ بود اما کمکم چشمش کور شد و گوشه نشین شد. وقتی داشتم آن ویدیو را می ساختم یاد هانیکف افتادم که چهقدر برای این چیزها ذوق میکرد و همان موقع بود که من آمد و گفت: گنجشک روزی بودن چیزی شبیه ذوق کردن برای این چیزهاست.
هانیکف که از بعد از ظهر موقع تولید این محتوا همراه من بود گفت: ببند دهنت رو و خنداندم. ادامه داد: نگذار دلخوشیهای کوچکت بمیرند، هرچند هانیکف کور شده باشد. هرچند سختی ها زیاد شده باشند، بگذار همین خلقهای کوچک لبخندهای گاه و بیگاهت را بسازند و ذهنت را به پرواز در بیاورند.
وقتش شده گوشی را خاموش کنم.