روزگاری که دانشآموز بودم و درس می خواندم در جایی و زمانی دیگر دنبال زندگی می گشتم. فکر میکردم دبیرستان که تمام شود حتماً زندگی آغاز میشود. به دانشگاه که قدم گذاشتم دیدم نه! اگر با همین فرمان پیش بروم باز هم منتظر شروع زندگی می نشینم. دیگر منتظر نماندم خودم به دنبالش گشتم. فکر کردم حتما زندگی خارج از درس و دانشگاه است. به دنبال آن، در کتابها و فیلمها و کافهها و خیابانهای تهران و چند خیابان دیگر در نقاط مختلف جهان گشتم. سفر کردم و گفتم شاید در زندگی آدمهایی که هیچ شباهتی به من ندارند بشود زندگی را پیدا کرد. اتفاقا مردمانی پیدا کردم که بیشتر لبخند میزدند و بیشتر ادای خوببودن در میآوردند. آفتاب آنجا کم بود اما هر زمان که میدرخشید مردم همه چیز را رها میکردند و راهی ساحل میشدند. باران که میگرفت رکابزنان و لبخندزنان زیر شرشر باران با بارانیهایی آبی یا زرد سر کار میرفتند. همهٔ ماشینها از چند متر دورتر برای عابرها پشت خط عابر میایستادند. همه به هم روز بخیر و ظهر بخیر و بعد از ظهر بخیر و شب بخیر میگفتند. زمینهای آنجا سبز بود. آسمانشان آبی بود. ولی، باز هم به من حس زندگی نمیداد. در گوشم مدام این آهنگ تکرار میشد: من غریبم همه جا، مثل ابر پاییز همه جا میبارم/ اما تو خاک خودم موندن و مردنمو بیشتر دوست دارم
زندگی را آنجا هم پیدا نکردم. برگشتم. فکر کردم زندگی با دوست بودن است. روزها و شبها را با دوستان گذراندم از هرکدامشان پرسیدم: زندگی چیست؟ هرکس نظری داشت که ساعتها ما را به حرف زدن وامیداشت. در زندگی خانوادهها، در روانشناسی، با روانشناسها، خیلی جاها را گشتم تا به سرزمین عجایب بردار رسیدم. به بردار که رسیدم گفتم حتما زندگی را اینجا خواهم یافت. قشنگ بود مثل شهربازی بود همه چیز داخلش بود: دوستان، کتابها، ایدهها، عملها، فکرها و همه چیزش جور بود اما باز زندگیش...
روزی یک نفر از من پرسید: تو چه مسئلهای داری؟ گفتم اگر بخواهم بگویم باید زندگی را زیرورو کنم. انگار سوال را پیچانده بودم و مسئله را نگفته بودم اما دقیقاً گفته بودم: من با زندگی درگیر بودم؛ مسئله زندگی! همان زندگی شعاری که همه دنبالش هستند. هر روز انجامش میدهند. در پاسخ به هر کسی که میگوید: چه می کنی؟ میتوانند بگویند: زندگی میکنم. میگویند: کار میکنیم برای زندگی کردن، درس می خوانیم برای زندگی کردن و.. انگار تمام تلاششان را دارند میکنند که زندگی کنند. اما، ته ماجرا میگویند: این بود زندگی؟
به قول حسین پناهی:
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی!؟