میخواستم محتوای دوره آموزشی را آماده کنم. هر کاری میکردم جز آماده کردن محتوا. رفتم اینستاگرام و بازنشر توییتهای دختری را دیدم که بابت حجاب نداشتن شکنجه شده بود. منطق من اینجا هیچ کار نمیکند. تماما احساس میشوم و به این فکر میکنم که چندضربه شلاق را میتوانم تحمل کنم. به این فکر میکنم که دخترک چقدر پر تر شده از نفرت. به این فکر میکنم که چهطور اجازه میدهند یک مرد دختری را بهخاطر حجاب شلاق بزند. من که محجبه ام خجالت میکشم از اینکه مردی شلاق به دست بگیرد برای اجرای احکام دختران را کتک بزند. مثلا دختر زیر ضربه های شلاق پیچ و تاب بخورد و مرد به خیال اینکه مجری حکم است ککش نگزد. به این فکر میکنم که چند دختر را در روز شلاق میزند و بعد شب میرود خانه دختر خودش را بغل میکند و می بوسد؟ دختری که حتما از گل نازک تر بهش نگفته است. به دختر جلاد ببخشید مجری حکم فکر میکنم. چندساله است؟ اگر جوانکی باشد و اگر در برابر حجاب طغیان کند پدر با او چه می کند؟
دختر نوشته بود زنی هم آنجا حضور داشته. زن کمی لطیفتر بوده اما آن زن... چطور میایستد به تماشای شکنجه دختری؟ راستش ما زنها خیلی طاقت دیدن صحنههایی این چنین را نداریم. من شنیده ام شلاق خیلی درد دارد و میسوزاند و خون میاندازد. زن ناظر چطور بارها و بارها این صحنهها را نظارت میکند.
الان از ذهنم گذشت نکند جلاد ببخشید مجری احکام هم مثل دکتر محرم باشد؟ من اینجا منطقم خاموش است. نمیتوانم با منطق بگویم بی قانونی کرده و جزایش را میکشد. اگر بخواهم این حرف را از دهانم خارج کنم تصویر هزاران جنایت بلا تکلیف جلوی چشمم میآید. اگر بخواهم بگویم این جای خود آن جای خود دردم میگیرد. درد میکشم از اینکه ما هنوز قهر و غضب و کتک خط مقدم تعاملمان است. نگو که هزار بار حرف زده اند. من فرهنگی کارم. من فرهنگی این چیزها در مغزم نمیرود. این شلاق ها به جسم فرد نمینشیند. نفرت میشود به روح و روان دخترک مینشیند و دخترکان شلاق خورده نفرتهای متحرکی میشوند سرگردان در خیابان با آرزوی آنکه روزی شلاق به دست آنها بیفتد و انتقام بگیرند. این چرخه نفرت هرگز متوقف نمیشود.