haniyeh
haniyeh
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

سقوط؛ آلبر کامو

نام کتاب: سقوط (The Fall)

نویسنده: آلبر کامو (Albert Camus)

ژانر: فلسفی، اگزیستانسیالیسم(هستی گرایی)، معنای زندگی

ترجمه پیشنهادی: نشر چشمه، کاوه میرعباسی

ناشر صوتی پیشنهادی: رادیو گوشه، اطهر کلانتری

کتاب با ترجمه‌های دیگری هم در طاقچه موجوده. اگر دوست داشتید بعد از مقایسه، ترجمه‌ای که باهاش راحت‌تر هستید انتخاب کنید.
کتاب با ترجمه‌های دیگری هم در طاقچه موجوده. اگر دوست داشتید بعد از مقایسه، ترجمه‌ای که باهاش راحت‌تر هستید انتخاب کنید.


این دومین کتابیه که از آلبر کامو میخونم و این بار هم تونست منو تحت تاثیر افکارش قرار بده. اگر کتاب "بیگانه" آلبر کامو رو خوندید و دوست داشتید احتمال داره از این کتاب هم خوشتون بیاد. طبق اون‌چه که من متوجه شدم آلبر کامو رو یه طرفدار اگزیستانسیالیسم(هستی‌گرایی) میخونن. نکته قابل توجه اینجاست که برعکس پوچ‌گرایی(نیهیلیسم)، توی هستی‌گرایی به دنبال خلق ارزش و معنی برای زندگی هستیم. به دنبال درک رفتارها و چرایی انتخاب‌های انسان‌ها می‌گردیم.

آلبر کامو توی این کتاب سعی کرده تزویر و دورویی انسان‌ها رو در قالب مونولوگ‌های شخصیت کتابش به تصویر بکشه. "کلمانس" خودش رو یه قاضی معرفی می‌کنه و از پرونده‌هایی که حل کرده صحبت می‌کنه اما کلمانس علاوه بر دیگران، رفتارها و افکار خودش رو هم قضاوت می‌کنه و به خودش برچسب "بازیگر" می‌زنه.

مثلا این یکی از کارهایی هست که کلمانس ادعا می‌کنه دوست داره انجام بده چون از بخشیدن و کمک به دیگران لذت می‌بره:

شیفته این بودم که به نابینایان برای عبور از خیابان کمک کنم. همین که از دور چشمم به عصایی می‌افتاد که با تردید کنج پیاده‌رو می‌جنبید، به سمتش می‌شتافتم و گاهی فقط یک ثانیه بر دستِ خیرخواه دیگری که سمتش دراز شده بود پیشی می‌گرفتم. نابینا را از پنجه یاری‌دهنده هرکس جز خودم می‌قاپیدم و با دستی مهربان و محکم، میان موانع عبور و مرور، از خط‌کشی رد می‌کردم به بندرگاه ایمنِ پیاده‌رو می‌رساندم و آن‌جا با ابراز محبت متقابل از همدیگر جدا می‌شدیم.

اما بعد جلوتر دلیل کارش رو برامون توضیح می‌ده:

موقع ترک شخص نابینایی که کمکش کرده بودم از خیابان رد شود، به نشانه احترام، کلاهم را از سرم برمی‌داشتم. بدیهی است این ابراز ادب به خاطر او نبود، نمی‌توانست ببیندش. پس مخاطب چه کسی بود؟ تماشاگران. بعد از هر هنرنمایی، نوبت به تعظیم می‌رسید. حرف ندارد، اینطور نیست؟... واقعا در فروتنی لنگه ندارم.

وقتی دقت می‌کنم می‌بینم که رفتارهای متظاهرانه بخش زیادی از زندگی‌مون رو پر کرده. احترام‌های غیرواقعی و دوست‌داشتن‌های دروغین. کلمانس از اهمیت وقایعی که اطرافش اتفاق میفتن اینطور صحبت می‌کنه:

صدالبته، اگر به حکم موقعیت ناگزیر می‌شدم، به جنگ، خودکشی، عشق و فلاکت توجه نشون می‌دادم. اما از سر نزاکت و به شکلی سطحی.

و همینطور از کتاب‌های نیمه‌خوانده و رفقای نیم‌بند میگه. وقتی به زندگی خودم و اطرافیانم نگاه می‌کنم می‌بینم با اینکه نیم قرن از دوره‌ای که کامو زندگی می‌کرد گذشته اما حرفاش درباره این دوره هم صدق می‌کنه. حتی شاید ما از مردم اون زمان بیش‌تر با همچین مسائلی سروکله می‌زنیم و این غم‌انگیزه.

تازگی‌ها سریالی دیدم که در اون نقش اصلی از یک آدم منفور به یک شخصیت قابل احترام و حتی قهرمان تبدیل می‌شه و زیبایی داستان اینجا بود که سرنوشت اون پر از درد و غم و تنهایی بود اما درنهایت یاد می‌گیره به دیگران اهمیت بده و به خاطرشون از خودش فداکاری و لطافت نشون بده. ما که در اون حد بد نیستیم پس چرا نمی‌تونیم توی بعضی جنبه‌های زندگیمون خوبی بکاریم و از طرفی توی رفتارمون صادقانه با بقیه ارتباط بگیریم؟ این چند روز زیاد به این قضیه فکر کردم. به اینکه آیا فداکاری‌های بزرگ به خاطر منفعت عامه فقط توی داستان‌ها اتفاق میفته یا در واقعیت هم می‌تونم رفتارهای خالصانه با نیت خوب ببینم؟ آیا خودم هم می‌تونم خالصانه به دیگران محبت کنم یا همه‌چیز از تظاهر برای ایجاد مقبولیت نشات می‌گیره؟ امیدوارم روزی برسه که بتونم خودمو برخلاف کلمانس یه متظاهر و بازیگر خطاب نکنم و رفتارام صرفا از خوش‌قلبیم نشات بگیره.

این پست جهت شرکت در چالش کتابخوانی طاقچه منتشر شده.

آلبر کاموسقوطچالش کتابخوانی طاقچه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید