نام کتاب: احتمالا گم شدهام
نویسنده: سارا سالار
ژانر: درام، روانشناختی
ناشر: چشمه
این کتاب برنده جایزه "رمان اول هوشنگ گلشیری" در سال ۱۳۸۹ شده. وقتی میخوندمش منو یاد "چراغها را من خاموش میکنم" انداخت. تا حالا موضوع چندتا از کتابایی که خوندم همین بوده؛ زنی که خودش رو گم کرده.
راوی داستان زنی 35 ساله هست که اسمش رو نمیدونیم. اون به لحاظ روحی اوقات سختی رو سپری میکنه و تنها کاری که حالشو خوب میکنه توجه به فرزندش سامیار هست. از یه طرف با یه سری فلشبک از گذشته و اتفاقاتی که از سر گذرونده آگاه میشیم و از طرف دیگه وضعیتش رو در همین زمان طی یک روز از صبح تا شب شاهد هستیم. زنی که ما میشناسیم از قدیم تا الان تغییری نکرده؛ هنوز از خودش اراده نشون نمیده، ترسهاش جلوی اقداماتش رو میگیرن و نمیتونه حرف دلش رو به بقیه بزنه اما قراره در نهایت شاهد تغییراتی باشید.
فلشبکی که به سال اول دبیرستانش میره نشون میده که دختری به اسم گندم با اون دوست میشه که به لحاظ رفتاری و ظاهری با اون فرق داره. همینطور نزد بقیه آدما بیشتر محبوبه و همه دوستش دارن درحالیکه شخصیت اصلی داستان اینطور نیست. اونا توی زاهدان زندگی میکنن و بعد از قبولیشون توی کنکور به تهران میان و توی یه خوابگاه مستقر میشن و این وضعیت همچنان ادامه داره. توی خوابگاه مسئول پذیرش گندم رو دوست داره، توی دانشگاه پسری به اسم فرید رهدار از گندم خوشش میاد و گندم هم برای اولین بار به پسری توجه نشون میده و با هم دوست میشن. خانواده راوی مذهبیه و خانواده گندم نه. گندم دختر پرشوریه و اعتمادبهنفس بالایی داره اما راوی نه. گندم از لحظه لذت میبره اما راوی دائم فکر میکنه که الان بقیه درموردش چی فکر میکنن و چطور قضاوتش میکنن.
در نهایت دوستی گندم و راوی داستان زمانیکه راوی میخواد با کیوان ازدواج کنه از دست میره. اما اون تا همین الان درگیر گندم و همه حرفها و رفتارهای اون توی ذهنش و زندگیش بوده و هست.
برداشت من از کتاب(با اسپویل؛ اگر قراره کتاب رو بخونید، این قسمت رو رد کنید):
اوایل فکر میکردم واقعا دو تا دوست شبیه به هم بودن از اونجایی که گندم دائما از همه میپرسید "شبیه به هم نیستیم؟". بعد فکر کرم شاید خواهرهای دوقلویی بودن که با طلاق پدر و مادرشون از هم جدا زندگی میکردن. بعد از اون فکر کردم که وقتی اسم کتاب درمورد گم شدنه پس احتمال داره هر دو یک نفر باشن. دقت که کردم دیدم همینطوره. یه جاهایی واقعا یک نفر میشن. مثلا وقتی که راوی بعد از سالها برمیگرده خوابگاه و دلش میخواد دوباره از پلهها تندتند بالا و پایین بره درحالیکه این کار گندم بود. یا رقصیدن راوی در خونه مشترکش با کیوان، اونم درحالیکه خوب رقصیدن مهارت گندم بود نه اون. تصور ناگهانی گندم در ماشینش هم مطمئنم کرد. فکر میکنم تا اون زمان فقط توی ذهنش بود اما بالاخره توی ماشین گندم میاد و پشت فرمون میشینه. درنهایت وقتی پیش فرید رهدار میره، دلتنگی و مهربونی و عشق توی رفتار اون برای راوی دیده میشه که دیگه شکی برای یکی بودن گندم و راوی نمیذاره.
بعد به این فکر کردم که پس چرا میگه من گندم نیستم؟ حدس من اینه. گندم فضای خانواده خودش رو دوست نداشت و درعینحال نمیتونست بپذیره که شبیه اونچیزی که بقیه ازش تصور دارن رفتار نکنه چون کمالگرا بود پس شخصیت دومی به وجود آورد که توی علم روانشناسی اگر اشتباه نکنم به این اختلال میگن "چندشخصیتی" یا "هویت تجزیهای". وقتی که شخصیتی رو درون خودت میسازی که کارهایی که تو قادر به انجامش نیستی رو اون به جات انجام بده. درموردش دو سه تایی سریال دیدم و حدس میزنم این هم همون اختلاله ولی شاید نظر من درست نباشه و صرفا منظور این باشه که گندم دوست داشت طور دیگهای زندگی کنه و شخصیت جدیدی خلق نشده باشه که البته حدس خودم رو بیشتر قبول دارم.
جمعبندی:
داستان خوبی بود ولی یکم کلیشهها اذیت میکرد. مثل اینکه با کسی ازدواج کرده که دوستش نداره درحالیکه یکی دیگه رو دوست داشته و الانم یکی دیگه دوستش داره. یا پولداربودنش و از بالا به پایین نگاه کردنش درحالیکه قبلا خودش هم چندان پولدار نبوده و به خاطر ازدواجش پولدار شده. از طرفی من از اینکه یه نفر انقدر فکر کنه و دیالوگها و اتفاقات خیلی کم بشه خوشم نمییاد. اعتدال رو ترجیح میدم. بنظرم برای یک بار خوندن خوب بود. شاید اگر چند سال پیش خونده بودم بیشتر لذت میبردم، برای الان بنظرم یکم تکراری بود. به عنوان رمان اول یک نویسنده جایزه برده پس شاید شما خوشتون بیاد.
این پست جهت شرکت در چالش کتابخوانی تیرماه طاقچه تهیه شده است.