این پست جهت شرکت در چالش کتابخوانی فروردینماه طاقچه پست میشود.
نام کتاب: سهشنبهها با موری (Tuesdays with Morrie)
نویسنده: میچ آلبوم (Mitch Albom)
ژانر: رمان، خاطرات، بیوگرافی، فلسفی، معنای زندگی
ترجمه پیشنهادی: نشر قطره، مندی نجات
سهشنبهها با موری، داستانی واقعی از شخصیتی بزرگ و دوستداشتنی در زندگی نویسنده کتاب-میچ آلبوم- هست.
میچ آلبوم دستاوردهای بسیاری در زندگی خودش داشته:
با وجود تمام این موفقیتها، اون از زندگی خودش لذت نمیبره، تمام اوقاتش به کارکردن میگذره و چیزهایی که در گذشته براش ارزشمند بودن رو به فراموشی سپرده. روزی به طور اتفاقی در تلویزیون مردی از گذشته پرخاطرهاش میبینه - موری شوارتز - استاد بزرگ و عزیزش در دوران دانشجویی. مردی که برای اون یادآور خوبیها و امید به زندگیه. زمانی که میچ در کلاسهای درس و همینطور اوقات بعد از اون با موری داشته، جزئی از خاطرات خوب زندگیشه، پس برای تجدید این خاطرات به عادت گذشته، روزهای سهشنبه به دیدار موری میره و آخرین درسهارو از استادش فرا میگیره.
با اینحال، این کلاسها قرار نیست به درازا بکشه و موری برای همیشه میزبان میچ در خونهاش باشه. چراکه موری به یک بیماری لاعلاج دچار شده و زمان زیادی براش باقی نمونده؛ و این دلیلی بر اهمیت آخرین دروسی میشه که میچ دوست داره با همه وجودش اونا رو بخاطر بسپره و حتی ازشون یه کتاب بنویسه.
موری بسیار بیماره، اون در سنین پیری به سر میبره و بهمرور توانایی انجام کارهای روزمرهاش رو هم از دست میده و درآخر اون قراره بمیره.
با اینحال، اون درباره پیرشدنش ناراحت نیست و بهش زیبا نگاه میکنه. از نظر موری وقتی سنت بالا میره، سنین کوچکترت رو همراه خودت داری؛ پنج سالگی، پانزده سالگی، بیست یا سی سالگی، پنجاه سالگی؛ به این ترتیب در هر زمان میتونی انتخاب کنی کدوم سن رو داشته باشی. نیازی به حسادت به جوانترها نیست چون تو کولهباری از تجربیات اون سنین رو در خودت داری.
درباره ناتوانی و بیماریش، میچ از موری میپرسه اگر فقط بیستوچهار ساعت میتونستی کاملا سرحال باشی چیکار میکردی و موری از یک صبحانه صمیمی با اعضای خانواده و صحبت از دغدغههاشون، پیادهروی و تماشای طبیعت، صرف شام با دوستان و یک رقص پرشور تا لحظه خستگی و بعد خواب عمیق آخر شب حرف میزنه؛ روزمرگی و نه بیشتر از اون. چیزی که شاید قدرش رو نمیدونیم و لذتبردن ازش رو فراموش کردیم. چیزی که شاید بشه اسمش رو "آرامش" هم گذاشت.
"اگر چگونه مردن را یاد بگیری، چگونه زیستن را نیز فرا خواهی گرفت."
این نقل قولی از موری هست وقتی درباره مرگ صحبت میکنن. موری میگه باید به نکات اصلی توجه کنی- مثل خانواده و ارزش اونا - و از جزئیات لذت ببری- مثل وزش باد بین درختان و تغییرات طبیعت در طول زمان. اینها چیزهایی هست که شاید فقط در زمان مرگ یا در نزدیکیِ اون بهشون واقعا توجه میکنیم. درواقع ما باور نداریم که روزی خواهیم مرد پس طوری زندگی نمیکنیم که اگر از ما بپرسن آیا این همون زندگی هست که میخواستی، ما هم جواب بدیم بله. ما معنویت رو فراموش کرده و به چیزهای مادی میچسبیم و کمکم نارضایتی از زندگی به سراغمون میاد. موری میگه باید طوری که دوست داریم زندگی کنیم و از چیزهایی که آداب و سنتها به ما دیکته میکنن فاصله بگیریم.
بله، برای یک بار خوندن و فکرکردن به زندگی خودمون با توجه به چیزهایی که قبلتر گفتم. اما بنظرم کتاب اون چیزی که توقع داشتم نبود. ژانر هم رمان هست و هم انگیزشی اما بنظرم به دلیل نداشتن عمق کافی نتونست تاثیرگذاری کافی در من داشته باشه. از نظر من اگر در قالب یک داستان چند مورد و نه همه سرفصلها آورده میشد یا اگر کتاب فقط به چند سرفصل اما بیشتر میپرداخت بهتر بود. بعضی قسمتها برای من حالت شعارگونه پیدا کرد چون تنها به ذکر یک نقل قول از موری بدون هیچ توضیحی بسنده کرده بود.
درآخر، امیدوارم که همه ما توانایی لذتبردن از زندگی در روزمرگی و پیداکردن خوبیها در تاریکی رو به دست بیاریم.