هانیه کلهر
هانیه کلهر
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

قرنطینگی


تخت را سر و ته دراز کشیده‌ام. رو به دیوار گل‌گلی اتاقم. از پنجره‌هایی که به قول مامان، از لایش آدم رد می‌شود(!) سوز می‌آید. بعد از چند روز هوا سرد شده. باد و باران است آن بیرون. من کجام؟ در اتاقی به قاعده 10، 12متر. تنهام. نه در خانه. در اتاق تنهام. الان سه روز است. از یک‌شنبه عصر یکهو لرز به جانم افتاد. سرد و گرمم می‌شد. قبل‌ترش کمی درد در گردن و کتفم داشتم. تحریریه بودم و غرق کار؛ محلش ندادم. بعد از کار هم حس و حال ناخوشی داشتم، شک برده بودم که مبادا کرونا باشد. اما خب کداممان در این یک سال حداقل یک‌بار در هفته با کوچک‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین علائم پیش خودمان نگفته‌ایم «نکنه کرونا دارم؟!»

فردایش سردرد و بدن‌درد بیشتر به علائم قبلی اضافه شد. به خانه برگشتم. به مامان گفتم نزدیکم نشود. فقط وسایل ضروری خودش و سارا را از اتاق بیرون ببرد. برد. به اتاق رفتم و در را پشتم محکم بستم. نگاهی به اتاق انداختم. روی تختم نشستم. دیدم جهانی که تا دیروز از خانه‌مان تا خیابان میرزای شیرازی وسعت داشت و گاهی از یک طرف تا میدان فاطمی، از طرف دیگر تا کریمخان و هفت‌تیر و از آن طرف تا میدان ولیعصر گسترده بود و حتی گاهی در قسر دررفتن از شهر گستره‌اش به لواسان و برغان و رشت می‌رسید، حالا محدود شده به حد فاصل میان در اتاق تا پنجره رو‌به‌روش یا از میز تلویزیون تا میز تحریر. جهانی که در آن ساعت مچی هوشمندم، 7هزار و 8هزار قدم را ثبت می‌کرد حالا سر تا تهش به پنج قدم هم نمی‌رسید. جهانی که حالا خلاف سنگینش بیرون زدن از اتاق و رفتن به دست‌شویی بود.

سخت بود. ناشناخته هم بود. آزمون تاب‌آوری می‌شد اسمش را گذاشت. چالشی برای این که ببینم جهان کوچک و خالی از حضور فیزیکی آدم‌ها چه‌جور جایی است. جهانی که همه در آن به استراحت و تفریحاتی مثل کتاب خواندن و فیلم دیدن تشویقم می‌کردند و حتی سردبیرم ازم می‌خواست کار نکنم و فقط آرام و آسوده باشم و به خودم برسم. جهانی که در آن همه انتظار داشتند دست به چیزی نزنم، کار سنگینی انجام ندهم و به هیچ چیز جز خودم فکر نکنم. جهانی که در آن همه نیازها پشت در اتاقم برآورده می‌شد و دائما به من رسیدگی می‌شد.

من هم شروع کردم به خودم برسم. روتختی را کنار زدم. مجله‌ای برداشتم و کتابی و در استایل مورد علاقه‌ام روی تخت لم دادم و خواندم و چای‌زنجبیل نوشیدم. بعدش خوابیدم. با خیال راحت در شبکه‌های اجتماعی گشت زدم. بعضی مطالبی که گوشه و کنار سیو کرده بودم را خواندم. به لحظه‌های طلایی دراز کشیدن بر تخت و زل زدن به سقف پرداختم و هر وقت دلم می‌خواست پتو را روی سرم می‌کشیدم و می‌خوابیدم- به تلافی تمام روزهایی که وسط تحریریه خوابم می‌گرفت و نمی‌توانستم همان‎‌جا عینکم را بگذارم روی میز و کنار دیوار، روی زمین درازبه‌دراز بخوابم.

البته همه‌اش به همین راحتی‌ها نبود. هربار از اتاق بیرون می‌رفتم، مامان و سارا را که می‌دیدم دلم پر می‌کشید پیش‌شان بنشینم، باهم حرف بزنیم، چای بنوشیم، بحث کنیم، تلویزیون ببینیم، تخمه بشکنیم، موسیقی گوش بدهیم و دور سفره کوچک سفید و قرمزمان شام بخوریم. به جای این‌ها تندتند از اتاق به دست‌شویی می‌رفتم و برمی‌گشتم و تمام طول راه سعی می‌کردم ویروس‌های احتمالی را نگه دارم تا مبادا به جان عزیزانم منتقل شوند.

مرگ‌اندیشی هم سختی دیگرش بود. به مردن فکر می‌کردم. نمی‌ترسیدم از خودش. از بعدش چرا. نه از بعد مرگ برای آن که مرده و رفته. برای آن‌هایی که زنده و باقی مانده‌اند ترسیدم. برای مامانم بیشتر از همه. مامان من غصه زیاد خورده، دلم نمی‌خواد غصه مردن فرزند را هم بخورد. این دیگر برایش زیادی است. ترسیدم و نگران شدم که نکند من باشم آن فرزندی که داغ به دلش می‌گذارد. برای همین نخواستم بمیرم- نمی‌خوام هنوز. هرچند برای خواستن مرگ کم بهانه ندارم. یک چیزهایی هم نوشتم برای بعد مرگ احتمالی. پین کردم توی سیود مسیج تلگرام. یکی باید بلند بخواندش برای اعضای خانواده‌ام، عزیزم و رفیقم.

الان که خیره‌ام به دیوار گل‌گلی روبه‌رو و نامجو «مرغ شیدا» می‌خواند و باران می‌بارد، به این هم فکر می‌کنم که چقدر به این دکمه pause احتیاج داشتم. به لحظه‌ای که در آن هیاهوهای بیرون از خانه ناگهان ساکت شوند. بدوبدوهای کار تحریریه و پژوهش و نگارش مجموعه مستند متوقف شود. همه چیز یک‌جا بایستد و من را با جهانم تنها بگذارد. جهانی که در آن هر چیز جز عزیزانم، کتاب‌هام، نوشته‌هام، قلمم، فیلم‌هام و موزیک‌هام بی‌اهمیت است. یک وُیس چندثانیه‌ای بفرستم برای یکی از بی‌اهمیت‌های آن بیرون و بگویم: من مشکوک به کرونام و یکی دو روزی تا مشخص شدن نتیجه تست‌م نمی‌تونم سر کار بیام. یک وُیس چندثانیه‌ای دیگر هم بفرستم برای یکی دیگر از بی‌اهمیت‌های آن بیرون و بگویم: من مشکوک به کرونام، یه کم بی‌حالم و فعلا نمی‌رسم سناریو رو پیش ببرم. و آن‌ها پیش خودشان بگویند «اوه! کرونا!» و عقب بنشینند و بپذیرند که چند روزی باید دست از سرم بردارند.

چقدر نیاز داشتم به این که بنشینم یک گوشه و فارغ باشم از کارهای جدی. کارهای جدی اما بی‌اهمیت. کارهای جدی اما بی‌اهمیتی که من را از خودم گرفته بود. صبح تن خواب‌آلودم را به‌زور از رخت‌خواب بیرون می‌کشید و شب تن خسته و ذهن فرسایش‌یافته‌ام را به خانه برمی‌گرداند. فرصت زندگی کردن؟ نهایتا چهار ساعت. بعدش دوباره خواب و آماده شدن برای روز بعد. بدم نیامد از این که قرار شد دست‌کم سه روز مال خودم باشم. هیچ کاری جز استراحت و تفریحات درون‌اتاقی مجاز نکنم و تازه همه چیز هم برایم فراهم باشد تا مبادا حالم بد و اوضاع وخیم شود.

با این حال فکر به این که ناگهان بیماری غافلگیرم کند، مضطربم می‌کند. تصویر ترسناکی است این که حالت خوب باشد اما یکهو همه چیز به هم بریزد، هرچه در بدن است به هم بپیچد و ناغافل آدم را از بین ببرد. خوشم می‌آید غافلگیر شوم، اما از این غافلگیری نه. مرگ اگر نه خیلی نابهنگام باشد و نه خیلی طولانی و تدریجی و زجرآور خوب است. به قدری باشد که خودت را برایش آماده کرده باشی و بدانی همین روزها سر می‌رسد. ناغافل اگر باشد حسرت به دل آدم‌ها می‌گذارد و توی ذوق‌شان می‌زند.

بگذارید اعتراف کنم شب‌های این قرنطینه سه‌روزه، قبل از خواب به پاراگراف بالا فکر کرده‌ام و آرزو کرده‌ام آن شب نمیرم. راستش از ترس اولش خوابم نمی‌برد. دلم می‌خواهد بیدار باشم تا در برابر مرگ مقاومت کنم بعد اما به خدا می‌گویم: آرزویم در خواب مردن است. اما شب قبل از مردن‌م حالم را آن‌قدری بد کن که دیگران انتظار نیست شدن‌م را داشته باشند. دوست دارم آدم‌ها را غافلگیر کنم اما نه به هر قیمتی. دوست دارم غافلگیری لبخندی شود روی لب‌شان نه اشکی در چشم‌شان.

کروناقرنطینهنوشته شخصیشرح حال
آنچه در من و بر من می گذرد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید