Mohammad Reza Bagherpour
Mohammad Reza Bagherpour
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

فریب این بوقلمون های لذیذ و رنگارنگ را نخورید!...

از خیلی وقت پیش، خرید یه ماشین باری دست چندم، به کله ام زده بود تا بعد فراغت از کار اداری، با کار در خط یکی از شهرستان ها از مرکز استان، قسمتی از خلأی حقوق کارمندی ام رو پر کنم؛ سرانجام، با پول فروش چندتا میز و صندلی و وسایل دست دوم خانه، به اضافه مقداری پول پس انداز، به آرزوم رسیدم. چند هفته که کار کرده بودم، در یکی از روزا، حوالی بعد از ظهر، وارد جاده شدم؛ صدای نوار کاسِتو تا آخِر باز کرده بودم و خبری از بیرون نداشتم؛ چند کیلومتری که جلو رفتم، از دور، یه پرنده درشت و خوش هیکلی! رو دیدم؛ سرعتمو کم کردم؛ نزدیک تر که رفتم، دیدم بوقلمونه؛ ولی چرا حرکت نمی کرد؟! ماشینو زدم کنار؛ پیاده شدم و نزدیکتر رفتم؛ خوب حدس زده بودم؛ بوقلمون بود؛ بوقلمون بی حال که حوصله دویدن هم نداشت؛ شاید هم به کسی تعلق داشت. حیوان را برداشتم و پشت ماشین انداختم و حرکت کردم. با خودم می گفتم: گناه داره؛ مال مردمه؛ بهتره در جایش بگذارم. بعد با خودم گفتم: بوقلمون وحشیه و من اونو شکار کرده ام و مال کسی هم نیست و این چنین برا خودم توجیه می کردم. یه لحظه، به اهل خونه فکر کردم که چه قده خوشحال خواهند شد! چون چند سالی می شد که شکل و قیافه بوقلمون، یادشون رفته بود. در این فکر بودم که بوقلمون دیگه ای از دور، در جاده سبز شد. عجیب بود که اون روز، جاده بوقلمون بارون شده بود! این دیگه چه سری بود؟! ماشینو، با عجله کنار زدم و باز پیاده شدم اما مثل اینکه این یکی، زرنگتر بود؛ تا رفتم بگیرم، فرار کرد تا اینکه پنجاه قدمی دنبالش دویدم؛ بالأخره گرفتمش. همون لحظه که بوقلمون رو گرفتم، از کنارم یه ماشین، با سرعت برق که بوق های ممتد هم می زد و راننده اش، خنده های دیوانه واری می کرد، از جاده گذشت؛ نتونستم بشناسم و ناراحت از اینکه چرا ابراز ارادت بوقی او را نتونستم حداقل با دست بلند کردن، جواب بدم و هم ناراحت از اینکه نکنه آشنا بوده و منو با این وضع و با بوقلمون در دستم دیده؛ وقتی دقیق تر شدم، پشتش، بوقلمونی رو دیدم! آیا اون هم، بوقلمون دیگری بود؟ نه وای چه می دیدم؟ درسته اون ماشین خودم بود؛ تازه فهمیدم که اون بوقلمون ها، چه صیغه ای بودند. متأسفانه، در جاده، ماشین دیگری نبود تا با همکاری اون، دنبال ماشینم برم؛ ناگزیر، همراه با بوقلمون در دستم، اون طرف وایستادم تا وسیله ای گیر بیارم و برگردم تا ببینم چه تصمیمی می گیرم. در همین لحظه بود که بوقلمون در دستم پرید و من، از خواب پریدم؛ ساعت، از هفت و نیم گذشته بود و من، صبحانه نخورده، به اداره رفتم...


بوقلمونجادهمحمدرضا باقرپورسواریخواب
نویسنده، ویراستار متن های فارسی، داستانک و مینیمال نویس. http://bagherpour.rozblog.com/ صاحب طولانی ترین متن فارسیِ بی نقطه با 6280 کلمه، مؤلف کتاب «سراب هویت» Telegram: @laylalalaylaylalalaylaylalay
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید