چند سال پیش، برای رفتنِ به جایی، با آژانس تاکسی تماس گرفتم و یه تاکسی خواستم؛ وقتی رسید دم در، دیدم پشت فرمون، مدیر دوران دبستانیم نشسته! نمی دونستم چیکار کنم؛ رومو برگردوندم تا یه وقت منو نشناسه؛ وضعیت بدی بود؛ رفتم صندلی عقب نشستم. گفت: پسرم می اومدی جلو دیگه؛ گفتم: نه من عادت دارم صندلی عقب بشینم و اینجوری راحتترم. در طول مسیر که چندبار داشت منو در آینه نگاه می کرد، سرمو می نداختم پایین تا یه وقت نشناسه. کرایه دقیق تاکسی رو آماده کرده بودم تا حتی پولی برای برگردوندن نباشه و معطلی نباشه دنبالش؛ همه اش نگران این بودم که نکنه منو بشناسه. وقتی به مقصد رسیدم، بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم، سریع کرایه امو دادم و پیاده شدم. مدتی، ذهنم مشغول بود که چرا و چه طور مدیر مقتدر دوران دبستانیم، اکنون راننده تاکسی شده؟!...