چندسال پیش، یه آشنایی رو انداخته بودن زندان؛ وضعیتش، طوری بود که دادستان، ملاقات با زندانی رو به خاطر حُسن جریان بازپرسی، ممنوع اعلام کرده بود و فقط، نزدیکانش که در قانون هم مشخص شده، اجازه ملاقات داشتن که البته بعدها، در یکی از شعب تجدیدنظر، رأی قبلی تعدیل شد و درنهایت هم تبرئه اش کردن. اون روز، تصمیم گرفتم برم ملاقاتش؛ یه دوست دیگه ای هم داشتم در بخش اداری همون زندان که از کارمندان ارشد مجموعه بود؛ راحت بودم باهاش؛ بهش گفتم: من به عنوان برادر اون زندانی، می خوام بیام ملاقاتش. گفت: شوخی نکن؛ تو که برادر اون نیستی. گفتم: بله، نیستم؛ من هم نگفتم برادرش هستم؛ من گفتم: به عنوان برادرش. گفت: اگر قصد ملاقات داری باهاش، باید درخواست کتبی بدی تا با دستور یک مقام قضایی، مثل: قاضی ناظر زندان، قاضی پرونده یا رییس زندان، از ملاقات بهره مند بشی و قاضی شعبه اگه موافقت کرد، می تونی ملاقات داشته باشی و این کار، واسه خودش یه پروسه ای داره و ممکنه درنهایت قبول هم نکنن. گفت: می تونه سفارشم بکنه. گفتم: نه من اینارو لازم ندارم؛ من می خوام خودم بیام و خودم می آم. خندید؛ گفت: چرا زور داری می گی؟ همچین کاری غیرممکنه و اگر بفهمن و معلوم بشه که برادرش نیستی، سین جیمت می کنن و موضوع که مشکوک بشه براشون، کلی دردسر درست می شه برات تا اینکه دلایلش مشخص بشه و شاید هم به اتهام اینکه می خواستی باهاش تبانی کنی و یا اطلاعاتی، بین شما ردو بدل بشه که می تونسته در سبکی و تعدیل محکومیتش تأثیرگذار باشه، بازداشتت کنن؛ من هم گفته باشم کاری برات انجام نخواهم داد و شما هم حتماً گیر می افتی اگر یک همچین کاری رو بخوای انجام بدی. گفتم باشه! ممنون از اطلاعاتی که دادین و راهنماییم کردین. فردای اون روز، رفتم دم در خونه پدری این زندانی؛ خواهرش اومد دم در؛ منو می شناخت؛ گفتم: شناسنامه برادر کوچکت رو امانت می خوام و تصمیم دارم برم ملاقات برادرت. گفت: نمی شه که؛ ما هفته قبل، همه امون رفته بودیم ملاقاتش؛ دیگه اینجوری اصلاً نمی شه و شک می کنن. گفتم: خب حالا تو شناسنامه رو بیار ببینیم چی می شه کرد. گفتم: کارت ملی رو هم بیاره. شناسنامه و کارت ملی رو گرفتم؛ شماره ملی رو حفظ کردم؛ نام پدر و تمام مشخصات رو حفظ کردم؛ فردا رفتم توی صف ملاقاتی ها وایستادم؛ خودمو آرام نشون می دادم اما دلشوره داشتم؛ من این دلشوره هارو دوست دارم؛ همیشه حس خوبی داره واسم اینجور دلشوره ها؛ نوبتم که رسید، یه درجه داری شناسنامه رو خواست؛ به شناسنامه نگاه کرد؛ پرسید: شماره شناسنامه؟ و من سریع جواب دادم. پرسید: نام پدر؟ و من جواب دادم. پرسید: سال تولد؟ و من همراه با روزو ماهش، جواب دادم. مستقیم به چهره اش نگاه نمی کردم. درجه دار پرسید: اینجا، ریشو سبیل نداری! در شناسنامه قیافه ات هم خیلی فرق داره! خندیم؛ گفتم: نه می خواستی اونجا هم ریش داشته باشم؟ گفتم: ریش و سبیل مد شده الآن دیگه. باهاش چندتا شوخی کردم و گفتم: بله قیافه ام فرق کرده؛ چندبار هم تصادف کرده ام و این اواخر، یه بیماری هم داشته ام. ذهنشو منحرف و کاملاً مشغول کردم؛ گفتم: تو اصلاً می دونی الآن هزینه یه درمان ساده چه قدره؟ اینجا دارین آقایی می کنین؛ وضعتون هم که خوبه و... خودمو کمی هم به سادگی زدم؛ گفتم: الآن شما این درجه هارو که داری، چی می گن بهتون؟ درجه ات چیه؟ خیلی بالاست؛ نه؟ چند نفر تحت فرمانته؟ گفتم: حقوقت هم که حتماً خوبه با این درجه هایی که داری. یه سربازی پشت میز، جلوی مونیتور کامپیوتر، نشسته بود؛ درجه دار ازش پرسید: مشکلی که نداره این آقا؟ اون هم گفت: نه؛ اوکیه و درجه دار بهم گفت: برو تو دیگه! و بلافاصله با بلندگو اسم و فامیلی اون دوستمونو صدا کردن. من رفتم در یه جای تقریباً عمومی که اونجا سایر ملاقات کننده ها هم بودن، سر یه میز خالی نشستم؛ این دوستمون، کمی دیر کرد تا بیاد؛ من تعجب کردم و دلهره ام بیشتر شد؛ وقتی اومد، تا چشمش به من افتاد، خیلی تعجب کرد؛ گفت: تویی؟! چه طوری اومدی تو پسر؟! کی حل کرد؟! زندانبان؟ قاضی پرونده؟ گفتم: هیچکدوم. گفت: مگه می شه؟! ازش پرسیدم: چرا دیر کردی؟ گفت: آخه هفته قبل، همه خانواده ام اومده بودن؛ وقتی با بلندگو اسممو گفتن، من گفتم حتماً اشتباهی شده و نمی خواستم بیام. دوباره که صدایم زدن، از نگهبان پرسیدم؛ هماهنگ که شدن، گفتن: نه اشتباهی نشده و من ملاقاتی دارم. اینجوری شد که دیر اومدم. فردا رفتم نزد همون دوستم که کارمند زندان بود؛ بهش گفتم: من دیروز، رفتم برای ملاقاتی اون موردی که عرض کرده بودم؛ گفت: ممکن نیست. گفت: این یه جک و لطیفه جدیده؛ شاید هم داستان جدیدته. گفتم: جک نیست؛ داستان هم نیست. تماس گرفت و دستور داد فیلم دوربین مدار بسته اون روز و اون ساعت رو بیارن هم از سالن ملاقات و هم از ورودی. فیلمو که داشت نگاه می کرد، گفت: اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ... پسر چه طوری اومدی؟! چی گفتی؟ وااااااااااااااااااای خوبه گیر نیفتادی و الا من هیچ کاری برات نمی کردم؛ چون قبلاً هم بهت تذکر داده بودم. گفت: انگیزه ات چی بود از این کار؟ با اون زندانی، کار خاصی داشتین؟ گفتم: نه بابا؛ چه کار خاصی؟! باور کن کار خاصی نداشتم. گفت: پس چیه قضیه؟ گفتم: خب تو منو خوب می شناسی؛ اولا اینکه من نیاز شدید به کارای هیجانی دارم و در جامعه ما، جای درست و حسابی نیست برای این کار که هیجان آدما تخلیه بشه و دوم اینکه می خواستم بگم و عملاً نشونت بدم به خصوص به شما که از کارمندان ارشد مجموعه هستین که چنین کاری در چنین سیستم معیوب و ضعیفی ممکنه و حتی داخل زندان هم می شه رفت؛ می شه حتی مواد مخدر و الکل داخل زندان برد که می برند و خیلی کارای دیگه و شماها باید حواستون بیشتر از اینها جمع باشه. دوستم، فیلم رو دوباره زد تا از اول نگاه بکنه؛ انگار باور نکرده بود. زنگ زد چایی بیارن اما همچنان عصبی بود...