جلوتر رفت؛ به نظر، آشنا می اومد؛ بازهم جلوتر رفت؛ اونو شناخت؛ یادش اومد که چه قدر کتکش زده اما چرا آدم نشده! از دور و بریاش اجازه خواست باهاش چند کلمه حرف بزنه؛ ازش پرسید: «تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه چی شده؟ چیکار کردی آوردنت اینجا؟» با صدایی آروم، جواب داد: «آقای ناظم! من هم مثل شما و همه انسان ها، به خودم و شخصیت خودم، علاقه مند بودم؛ همیشه، میخواستم مورد احترام باشم اما کلمات توهین آمیز و نگاه های تحقیرآمیز شما و امثال شما، اون هم در میون یه جمعی، منو درهم می پیچید و ناراحتم می کرد اما نمی تونستم چیزی بگم؛ رفتارهای توبیخ آمیز و ملامت بار شما، منو به رنج و تشویش می افکند و شخصیتم را متزلزل و خرد می کرد؛ شما و امثال شما، منو طرد می کردین و هیچ شخصیتی برام قائل نبودین؛ شما، عوض اینکه مشکلات عاطفی منو برطرف کنید، همه اش سرزنشم می کردین؛ هیچ وقت نپرسیدین مشکل من چیه؟ الآن هم که می بینی با دستای بسته اینجا وایستادم، بازم کسی نمی دونه مشکل من چیه و چی بوده؛ شما با آن ترکه توی دستتان که یه لحظه هم زمین نمی ذاشتین، فکر میکردین وسیله تربیت، فقط و فقط زدنه؛ الآن دیگه خیلی دیر شده و از دست شما و امثال شما هم کاری ساخته نیست؛ شما باعث شدین من ترک تحصیل کنم؛ بعدش هم که به اعتیاد کشیده شدم و برای تأمین موادم، دنبال کارهای خلاف رفتم؛ تا اینکه خواستم عقده هامو خالی کنم و از جامعه ای که شما هم جزو یکی از اونا هستین، انتقام بگیرم و همینک می بینید پای چوبه دارم و بدون که تو هم سهیمی و بی تقصیر نیستی در این قضیه.