h.eb
h.eb
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

~ تو تنها آرزوی بر باد نرفته منی ~

به نام نگارنده سرنوشت


باد برگ درختان را جابجا می‌کرد و پرچم‌ها با وزش باد به حرکت در می‌آمدند من هم زیر سایه درختان قدم می‌زدم، درختانی که قامتشان خمیده بود اما هنوز شاخه‌هایش می‌خواستند سر به فلک بکشند. همینطور قدم می‌زنم که نمی‌دانم چقدر گذشت صدای مرا به خودم آورد.
((چیزی گم کردی باباجان؟)) مات به اطرافم نگاه می‌کردم تلفیقی از بوی قهوه و کتاب به مشامم می‌رسید خیره به چهره پرسشگر او بودم که باز هم صدایش به گوشم رسید. (( چیزی گم کردی دخترم؟)) زمزمه ایی آرام از میان لبانم خارج شد :(( نمیدانم!)) همین را گفتم و مرا اینجا رها کرد. کاش مرا در اینجا رها نمی‌کرد کاش حرف هایم را می‌شنید.
افکاراتم مرا به سوی حیاط کتاب فروشی کشاند نم نم باران پاییزی، هوای مه آلود، نسیم خنک هنگام باران، همه این‌ها می‌گفتند "زندگی هنوز جریان دارد"
اما من در سکوت تنها در اینجا نشسته بودم همینطور که گیج به اطرافم نگاه می‌کردم کتاب روی میز نظرم را جلب کرد، کتاب را باز کردم و شروع به خواندن کتاب کردم.
[ زمستان ۱۳۷۴ تولدت مبارک تنها آرزوی!
من میدانی دخترکم، آرزوها متولد می‌شوند؛ بعضی‌هایشان قد می‌کشند و میوه می‌دهند. بعضی‌هایشان، نه، دود می‌شوند و گاهی بر باد می‌روند. تو تنها آرزوی بر باد نرفته منی؛ آرزویی که بر آن تکیه کنم و دست‌های زندگی را روی شعله‌هایش گرم کنم.

تو تنها آرزوی بر باد نرفته منی، تنها رود خشک نشده، تنها درخت تبرنخورده، تنها شهر ویران نشده، تنها سیب کرم نخورده، تنها باغ مریض نشده ام... ]*

کتاب را با نشانه‌ای بر لابه لای برگ‌هایش بستم.
نگاهم را می‌چرخوانم بین چهاردیواری کتابفروشی پرده‌هایش که با باد تکان تکان می‌خورند.
یاد حرفای لبوفروش سر چهار راه افتادم
[ دِ نه قربونت! این پاییز نه دلو تنگ میکنه؛ نه دلگیره! این پاییز دلکشه!دل‌کش...]*

H.EB
* پ.ن: اقتباس از کتاب ارتداد و نوشته های سرکار خانم نازین جعفرخواه.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید