به نام نگارنده سرنوشت
یادت هست قبل از رفتنت پنجره را باز کردی؟ هنوز آن را نبستم چون گلدانهایت به امید همین نسیم خنکی که میوزد زندهاند. میخواهم گلهایت را تا روزی که باز میگردی نگه دارم، میدانم، چقدر گلهایت را دوست داشتی.
یادت هست هر وقت باران میبارید، یا استکان چای پشت پنجره مینشستیم و برایم شعر میخواندی؟ ساعت هاست خیرم به باران پشت پنجره، خاطرات آخرین روز بارانی در سرم تداعی میشود.
همان روز که تو برایم شعر میخواندی و من با تو زمزمه میکردم ...
[گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب ،
تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم..] *
H.EB
* شعری از رحمان نصر اصفهانی