آرمان امیری یکبار جایی نوشته بود که نیچه باور داشت مدرنیسم، در نهایت به نهیلیسم منتهی خواهد شد. یک چیزی در مایه های این که از عوارض زندگی و زمانه مدرن این است که بشر دیگر پاسخی قانع کننده برای این سوال که " خُب که چی؟" نخواهد داشت. و یا بسامد تکرار این پرسش در زندگی روزمره اش بیشتر خواهد شد. به نقل از این فیلسوف سیبیلوی آلمانی نوشته بود انسان برای فرار از مواجهه با واقعیتِ بی معناییِ جهان و زندگیش، ممکن است به مذهب، به ایدوئولوژی، به علم ، به منطق و عقلانیت و در نهایت ممکن است به هنر پناه ببرد. اما آن اولیها را کارساز نمی دانست و معتقد بود هیچکدام نمیتوانند در برابر پتک محکم آن پرسش، در برابر میل معنایابی بشر، مقاومت کنند. هنر را اما، بخصوص وجه تراژدیک آن را، آنگاه که با مشارکت و تعامل فعالانه مخاطب همراه می شود، راه گریزی مجاز و کارا برای فاصله گرفتن از واقعیت خشک و پوچ زندگی می دانست. آنجا که مخاطب، نه فقط یک ناظر و تماشاگر صِرف، که خود بخشی از بازی است و خود را متعلق به یک "کل" بزرگتر و در خدمت یک آرمان متعالی تر می یابد.
نویسنده نزدیک ترین و ملموس ترین مصداق چنین تراژدی مشارکتی ای را در سنت فرهنگی ما، تعزیه می دانست و میگفت ریشه استقبال روزافزون از محرم، مناسک عاشورا و پیاده روی اربعین و مناسبت های اینچنینی، آنهم در جامعه ای که روزبروز جایگاه مذهب به سمت افول پیش می رود و سبک زندگی های مدرن تری جایگزین میشود، در همین چهارچوب قابل فهم است.
غیر تراژدی، به گمانم وجوه دیگر هنر و اسطوره هم، هرجا که پای مخاطب را به کار بکشاند و او را بخشی از بازی کند، تاثیرات مشابهی دارند. این میل به سنت، میان آدم هایی که در حال مدرن شدن هستند، از کجاست؟ چرا حتی بعضی جاها روزبروز بیشتر هم میشود؟ برای کسانی که دنبال پاسخ این سوالات میگردند، شاید "نمایش" و هنر آفریدن یک بازی بزرگ و زنده، که در آن همه ما بازیگریم و شرکت میکنیم، سرنخ خوبی باشد.
سنت چیزهای بهتری نسبت به جهان مدرن ندارد. انصاف که ندارد. اما اینکه خیلی وقتها بر دل می نشیند و مایه تسلی میشود، شاید بخاطر همین خصیصه مشارکت دادنش باشد. سنت، زندگی را یک بازی بزرگ میدید و جهان را صحنه نمایش آن. هرکس، بازیگری روی این صحنه بود، با نقشهایی از پیش تعریف شده، قصه فقط قصهِ خوب بازی کردن بود. بازی آنقدر تکرار شده بود که همه چیز جای خودش را پیدا کرده بود. مدرنیته، صحنه را بهم ریخت. خواست واقعیت نمایشی بودن این نمایش را به ما یادآوری کند. موفق بود. تا آنجا که بازی را بهم زدیم. نمایش یکپارچه و هماهنگ هستی و زندگی را که یادگار سنت بود، تکه تکه کردیم. بعد درمانده ماندیم که خب حالا چه؟ کی نولا؟
بعد… بعد دیدیم بازی کردن را دوست داریم. دیدیم بشر این بازی ها را دوست دارد. برای پیش بردن زندگی خود به آنها نیاز دارد. دیدیم حتی اگر آن بازی های ساده و بهم تنیده گذشته را هم منسوخ کنیم، با تیغ عقل و منطق و فایده جویی و بهینه یابی از بیخ ببریمشان، باز آدمی با همان ابزارهای زندگانی مدرنش، شروع میکند به ساختن بازی های جدید تر و پیچیده تر، و بعد وارد آن بازی ها می شود. سنت، این سمفونی هارمونیک و معنادار جهان و زندگی را که ناکوک کردیم، دیدیم بشر در به در دنبال این میگردد که سازی بزند و گوشه ای از آن را بازسازی کند.
انگار ذات مواجهه انسان با زندگی به شکل یک بازی، تغییری نکرد. تنها تفاوتی که رخ داد این بود که "بازی" جای خود را به "بازی ها" داد. بازیهایی که حالا دیگر الزاما هیچ ارتباط منطقی و هماهنگی مفهومی میانشان نیست. که میتواند به سینه زدن در عاشورا، حنجره دریدن در یادگار امام، خرس خریدن در ولنتاین، پریدن از روی آتش چهارشنبه، سفره هفت سین لحظه تحویل سال و سبزه سیزده بدر ختم شود.
اینها همه بازی های زندگیاند. به گمانم نیاز نیست زیاد در برابرشان سخت گرفت و با چوب عقل و منطق به جانشان افتاد. آتش انداختن و از رویش پریدن، در کنار زندگی های پر محاسبه ما که هرچیزی را با سود و زیان و عدد و رقم و استدلال و منطق و توجیه علمی و اقتصادی و هزینه وفایده می سنجیم، نچسب است. گویا جایی ندارد. به یک کوزه شکسته عتیقه میماند که در بیابانی لم یزرع پیدا میشود، نشانه ای از شهری بزرگ و باشکوه که سابقا بر آن بیابان استوار بود و امروز با خاک هموار شده است.
جمع کثیری از هم سن و سالان من، حال و حوصله چهارشنبه و عید و سیزده بدر را ندارند. یک دوجین مثال هم دم دستشان آماده دارند که از لحظات حال بهم زن و آداب مسخره این روزها ردیف کنند. من اما از کودکی این مناسبتها را دوست داشتم. نوعی خرق عادت بودند. انحراف زندگی روزمره از مسیرش. تجاوز به تنهایی و خلوت خودساخته آدمها، مجبور کردنشان به اینکه حداقل در ظاهر وارد این بازی ها شوند، به بقیه بپیوندند، به یک کل بزرگتر. بخشی از یک نمایش شوند. میزبان و میهمان شدن، آداب فلان روز و شب بجا آوردن، به فلانی ها سرزدن، بازار شب چهارشنبه، یک آینه و چندتا کبریت، خربد شب عید،بازارهای شلوغ، تعطیلی های آخرسال، سفره و سبزه و سال نو.
این لحظات بعضا مضحک و پرتناقض، جریمه گذار است. محصول تلاش برای بازآفریدن بخشی از آن سمفونی دلنشین به ضرب و زور ناشیانه طبل و تنبکاند. محصول تقلا برای شبیه سازی آن شهرباشکوه با این کوزه شکسته ها. اینکه بعضا ناجور و مضحک بنظر می آیند و با هیچ کجای نظمِ شکل گرفته زندگانی ما نمی سازند، به سبب همین جدا شدگی شان است. قبلا همه بخشی از یک بازی بزرگ و واحد بودند که یکجا زندگی نام میگرفت، حالا زندگی وجوه دیگری هم بخود گرفته است، در اینترنت و شرکت و دفتر و پشت میز و باجه بانک و مترو. حالا آن لحظات فقط جزیره های جدامانده اند. میراث آن کل واحد ازدست رفته.
تحمل این ناسازگاری ها جریمه ای هسنتد که ما از سنت راندگان و از مدرنیته ماندگان باید بپردازیم. جریمه پاره پاره کردن "بازی" و بعد پناه آوردن به دامن "بازی ها". شاید حالا که اینقدر بازی دوست داریم ولی بازی بزرگتر را بهم زده ایم، بهتر باشد با کمی فروتنی همین بازی های کوچک را بازی کنیم. و البته مواظب باشیم که در دامن فلسفه بافی بر تن این عتیقه ها نیفتیم. که باید فلان طور باشد، یا اگر فلان طور بود بهتر بود، اگر اینطور بود دوست داشتم، قدیمترها آنگونه نبود و… . سنت، نظمی است از پایین به بالا. قابل استانداردسازی نیست.
شاید باید اینکه خیلی جاهای زندگیمان، افکارمان، رفتارهایمان بهم نمیخورد را هم بپذیریم. روزگار آدم هایی با اندیشه ها، رفتار ها و زندگی های هماهنگ گذشته است. قدیمی تر ها یک زندگی یکدست و هماهنگ داشتند، ولی نه لزوما منطبق بر منطق. به سبب همین بی منطقیش، با جمع و تفریق و سود و فایده آن را در هم شکسته ایم. کار بدی نکرده ابم، اما پی جایگزین کردن یک زندگی هماهنگ و یکدست و درعین حال منطقی نگردید. چنین چیزی هرگز بدست نخواهد آمد. پیِ پاسخ اینکه چطور کسی میتواند همه اینها را باهم هضم کند نباید بود. این تضادها و تناقض ها، ذاتی مدرنیته اند. آن یکِ واحد فروریخته است. برای همیشه. چندپاره های متناقض، خودِ خودِ زندگانی ماهستند. خود زندگی هستند.