رضا حسین زاده سوره
رضا حسین زاده سوره
خواندن ۱۵ دقیقه·۳ ماه پیش

آدم‌های امروزی، اندیشه‌های دیروزی

اگر تُرک نیستید این متن را نخوانید. این یادداشت در واقع نامه‌ای ناتمام است که مشترکا با رفیقی قرار بود خطاب به جمعی از تُرک‌های غیور بنویسیم. محصول روزگاری که ناسیونالیسم برایم مهم بود، حاصل اعصاب‌خوردی‌های راه رفتن در راهروهای خوابگاه‌های دانشگاه تهران. تنها نکته جالب یافتن این متن پس از نزدیک به هشت سال در این است که میبینم در زمان نوشتنش، گویا هنوز اعتقادی به نیم‌فاصله نداشته‌ام!
هویت
هویت

گلایه از عدم مشارکت دانشجویان در فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی، خاصه از نوع فعالیت‌هایی که معطوف به آذربایجان و هویت قومی و نژادی آنها می‌شود، فصل مشترک و حدیث آشنای همه دغدغه‌مندان این راه است. بی‌میلی و کم‌رغبتی نسل امروز دانشجویان به مشارکت در ایده‌ها، اندیشه‌ها، فعالیت‌ها و جنب‌و جوش‌های این‌چنینی، به حساب آفت‌های تغییر نسل و عوارض زندگی و زمانه مدرن نوشته می‌شود. معمولا هم کنارش کلی از روایت‌ها و خاطره‌ها از دوران اوج فر و شکوه جنبش‌های دانشجویی و اینکه دانشجویان آنموقع چه ها که نمی‌کردند و امروز چگونه خاموش و بی رمق شده‌اند، می آید. این حسرت‌ها و سرزنش‌ها البته امروز شامل تمام شاکله حرکت‌های دانشجویی و نهاد دانشگاه می‌شود و مختص فعالیت‌هایی با محوریت حقوق اقوام و اقلیت‌ها نیست، اما این دومی به صورت خاص موضوع این یادداشت است و به آن دیگری در جای دیگری به تفصیل باید پرداخت.

نقد امروز با عیار ترازوی گذشته، و بعد افسوس خوردن درباره چیزهایی که بود و دیگر نیست، و پیش‌فرض گرفتن اینکه آنچه زمانی بود، هم امروز باید باشد، تا مسايل حل و گره ها باز شوند، راه پیموده شده، گویا تنها راه همیشه پیموده شده برای هر جریان و جنبش سیاسی و اجتماعی در این کشور بوده است. کمتر پیش آمده به این اندیشیده شود که شاید راه رفته اگر قرار بود گرهی بگشاید، این گره روز بروز کورتر نمیشد. که شاید لازم باشد عمق و گستره دید و تحلیل مان از آن دوگانه ساده و ساده ساز همیشگی مان که یا "نمی گذارند" و یا " کسی همراهی نمیکند" فراتر رود و کوشش هایی هم درگیرد برای گذر کردن از سطح محدودیت ها و مطلوبیت های سطحی و دیدن الگوهایی که هرگز دیده نمیشوند یا گشودن زاویه هایی که هرگز از آنها نگریسته نشده است و خلاصه آنکه تلاشی آغاز شود که استمرارش میتواند به سروسامان گرفتن بسیاری از آشفتگی های ذهنی و کنار آمدن با واقعیت های عینی بیانجامد. ولو آنکه گاه با پذیرفتن تلخی هایی، شکستن تابوهایی و عقب نشستن از عقیده هایی توام باشد.

بگذارید صریح باشیم. سیاست علم،هنر،فن و یا هر چیز دیگری که باشد، چیزی تماما معطوف به نتیجه است. معیار قضاوت هرگونه کنش سیاسی هم در هر سطحی، تنها و تنها تابع میزان توفیق آن در حصول نتیجه نهفته است. وقتی نسخه ای پیچیده میشود، مدام توصیه و ترویج میشود، اما هرگز آنطور که انتظار میرفت، جامه عمل نمیپوشد و مورد استقبال واقع نمیشود، و اگر هم در مقاطعی عملی میشود و امیدهایی در دل می آفریند، پایدار نمیماند و باز به وضع سابق برمی گردد، چاره کار الزاما در فرافکنی و سرزنش مدام این و آن نیست. شاید در کنار اینکه تلاش میشود تا به موانع عینی و محدودیت های عملی موجود پرداخته شود و راه های فرار یا روزنه های جدید عمل ساخته و یافته شوند، لازم باشد به همان اندازه هم در اندیشه های راهنمای نهفته در پس این حرکت، تردید وارد شود. شاید اشکال کار در این است که مدام سعی میشود ناشدنی ها را به زور تشویق و ترغیب و تحریک رگ غیرت و برآشفتن احساسات دیگری ستیزانه، شدنی کرد. اما نمیشود که نمیشود.

دانشجویان امروز، گویا چندان رغبتی به همراهی جنبش ها و جریان های سیاسی یا اجتماعی-سیاسی ندارند. این خود عارضه ای است که مستلزم دقت و تامل است. به همین ترتیب دانشجویان غیرفارس زبان و متعلق به اقلیت ها هم به همان نسبت گویا چندان رغبتی به پیگیری حقوق قومی و نژادی خود، شناخت فرهنگ و هویت تاریخی و فرهنگی شان، مشارکت در حلقه ها و تشکل های تک و توکی که با چنین نیتی شکل گرفته اند یا حتی حضور در گردهمایی هایی با این مضامین از خود نشان نمی دهند. و درست از همین رو مدام از سمت همان اقلیت دغدغه مند باقی مانده سرزنش می شوند. چرا؟ دلیل این جدایی و بی رغبتی چیست؟ راز خزان دوران دانشجویان پیگیر و مطالبه گر و تولد نسل بی تفاوت و عافیت طلب در چه چیزی نهفته است؟ و آیا راه برون رفتی از آن وجود دارد؟ آیا تشویق و ترغیب بیشتر، جذاب ترکردن برنامه ها، تلاش و تقلای بیشترفعالان فعلی، میتواند موثر باشد؟ یا چنانچه بعضی می گویند باید به همین کورمال کورمال ها راضی بود و از اندیشه نجات جهان و درانداختن طرحی نو برون آمد، و امیدوار به آینده، شمعی کوچک در حد سهم خود برافروخت؟

پاسخ ما، برخلاف پاسخ های احتمالی و متعدد به این سوالات، از جنس "پاسخ به این پرسشها" نخواهد بود، بلکه از جنس "پرسش از وجاهت این پرسشها" خواهد بود. از جنس تشکیک در تک تک مفروضات بنیادین و پیش فرضی که در پس آنها نهفته است. از این جنس که پیگیری و مطالبه گری و کنش گری فعالانه نسل های تحسین شده قبلی دانشجویان مگر چه دستاوردی داشته است که امروز حسرت فقدان آن خورده میشود؟ از جنس اینکه آیا وضعیت فعلی جوان دانشجو در مواجهه با دغدغه های قومی و مساله هویت، اگر بر فرض تعبیر بی تفاوتی و عافیت طلبی را برایش مجاز بشماریم، براستی تاسف برانگیز، غیرمسيولانه و شایسته تقبیح است؟ و به تبع آن آیا اصلا خروج از آن و بازگشت به وضعیت مطلوب موردنظر سرزنش کنندگان، بجاست؟ و اگر هست آیا اصلا ممکن و شدنی است؟

میپذیریم(که خود دانشجوییم و از نزدیک رویاروی با آن) که محدودیت های بروکراتیک، تنگ نظری های اداری، حساسیت های امنیتی و کمبودهای مالی فراوانی پیش روی اندک فعالیتهای موجود دانشجویی قرار دارد و همینها اغلب سبب میشود که کیفیت قالب و فرم برنامه ها و محصولات خروجی آنها با حداقل انتظارات زمان و زمانه فعلی هم فاصله بعیدی داشته باشد. اما آیا همه چیز همین کیفیت پایین چاپ، تنگی جا، ذیق وقت، دردسرهای مجوز و این دست موانع است. آیا به فرض رفع همه این تحدیدکننده های فرم و قالب، محتوایی چنان یا اندیشه ای درخور یا پیامی قانع کننده در چنته داریم که بتواند مشکل را حل کند و سبب تالیف قلوب و جذب حداکثری و تکثیر این دغدغه مندی شود؟ ما بعید می دانیم. چرا که باور داریم آنچه آفت اساسی است و چرخ حرکت احساس مسئولیت دانشجهایی را متوقف کرده و آن را در دور باطل و مخربی از بازتولید مداوم کلیشه ها، سرزنش پیوسته خودی های بی اعتنا و فاصله گذاری و تمییز روزافزون با غیرخودی ها به دام انداخته است، خالی شدن از اندیشه، عقلانیت انتقادی و محتواست. گرفتار شدن آدم های امروزی، در تله اندیشه های دیروزی است. آدم هایی که تمام وجوه ذهن و سبک زیستنشان، به مدد دانش، رسانه و تحولات دنیای مدرن، روزبروز و ثانیه به ثانیه مدرن شده و صیقل یافته است، الا در یک جا و آنهم آنجا که به آذربایجان مربوط شود، یعنی همان جایی که هنوز دنیا را از دید به ظاهر قهرمانان نوستالژیک ده ها سال پیش شان می نگرند. انباشتی از اغتشاش فکری، توهم توطئه و تعصب بی مبنا که خروجیش وقتی روی کاغذ میاید، میشود نفرتنامه هایی مملو از روایت های تکراری از جنایات کوردها و ارمنی ها و قتل عام ۲۱ آذر، از به اصطلاح مطالبه های سیاسی و یادآوری های اصل ۱۵ و۱۹، از تقدیس و تحسین نامه های غلوآمیز ستارخان و باقرخان و زهتابی و چند نام آشنای دیگر، تا گشتن بدنبال فلان شخصیت موفق که ثابت شود او ترک است، یا گله و گلایه از اینکه چرا سنگهای فلان معدن را به فلان جا می برند. اغراق نیست اگر ادعا کنیم که چنانچه چندمورد دیگر هم به این فهرست اضافه کنیم، تقریبا همه آنچه در دو دهه گذشته در نشریات دانشجویی مدعی "آذربایجان چیلیخ" منتشر شده را شامل میشود. بگذریم که همین سرریز عقده ها را در چنان هیبتی چاپ و توزیع میکنیم که تفاوت چندانی با نخستین چاپ گوتنبرگ ندارند.

در واقع تناقض جالبی به چشم میخورد. هرچه این فضای بی تفاوتی در میان جوانان نسبت به مساله قومی، چگال تر شده است، دو رفتار متضاد و در عین حال تقویت کننده یکدیگر در دو سو قوت گرفته است. از این سو این اندک داعیه داران دغدغه مندی آذربایجان، سعی کرده اند با یادآوری ستم ها و بی عدالتی های گذشته، تلخی های گذشته، تفاوت های فرهنگی و تلاش برای احیا سنت های اصیل آذربایجان، "هویت" متمایز ترک و آذربایجان را بارز کنند تا شاید کسی یادش نرود، "ترک" و "آذربایجانی" هم هست که نباید فراموش شوند. همه این تلاشها با هر نیتی، احتمالا برای آنکه تاثیرگذارتر باشد، خواسته یا نخواسته، بر مدار خلق یک " دیگری" و پررنگ کردن "ما" در برابر آن دیگری میچرخد تا شاید بدین ترتیب این کشتی رو به گل را نجات دهند،

و برعکس آن اکثریت خسته از تکرار مکرر این کلیشه ها، مدام نشان داده اند که از هر نوع گرایشی که هدف آن تمایزگذاری و مرزبندی است، می گریزد و بدان با بی اعتنایی می نگرد. مشخصا در خصوص فضای دانشگاه، غالب دانشجویان ترک زبان، جذب شبکه های دوستی و کاری و حتی عاطفی گسترده و چندلایه ای با غیرهمزبانان خود شده اند، و هرچند قطعا از بودن در کنار هم تایان همزبان خود احساس بهتری داشته باشند، یا از موسیقی سنتی و رقص آذری و باز مواجهه با آيین های نوستالژیک فرهنگ مادری خود فراوان لذت ببرند،در عین حال چندان تمایلی به مرزبندی و تمییزگذاری با افراد، محیط ها و خرده فرهنگ ها یا "روایت ها"ی فرهنگی و تاریخی متفاوت ندارند. و دقیقا به همین عموما نسبت به فعالیتها و کنشهایی که بر همین پایه" تمییز" ما و آن "دیگری" بنا شده اند بدبین اند.

نگارندگان اطلاع دقیقی از فضای فکری و جهت گیری دغدغه ها و مدار شور و شوق دانشجویان دهه های قبلی ندارند ، اما امروز، آنچه دغدغه های اساسی عده کثیری از هم سن و سالان ماست، درس، دانش، کار و شغل، زندگی و دوستی، کمی سیاست و کلی تکنولوژی، ورزش و تفریح و این قبیل چیزهاست، یعنی درست همانجاهایی که معیار اشتراک و قرابت، تفاهم و اشتراک سلیقه هاست و چندان به پیشینه نژادی و زبانی بستگی وجود ندارد. یعنی جایی که تفاوت های فرهنگی امری حل شده بشمار میروند و غالبا از مرزبندی های اینچنینی عبور شده است. و فرهنگ ها هم، بیش از آنچه میتوان تصور کرد به یکدیگر و به سمت یک افق مشترک همگرا شده اند.

بله، اگر از میان مردان و زنان میانسال مناطق سنتی نشین ترک زبان، کردزبان، بلوچ، لر، عرب، بختیاری، ترکمن، فارس و شیعه و سنی، اجتماعی چند ده نفره فراهم کنید، بعید میدانم که این جمع اضداد حتی زبان مشترکی برای گفتگو و تبادل درد های مشترک خود بیابند. هرکدام احتمالا میراث دار گنجینه ای از سنت ها، آداب و رسوم و باورها و خلق و خوی و فرهنگ ها خواهند بود. هرکدام به فراخور هرپیشامد و هر موقعیتی، به راه خود، به طریق مرسوم آيین خود، به نفع همکیشان خود و به تبع فرهنگ خود عمل خواهند کرد، چه بسا که اگر تعارضی هم در این سبک های متفاوت زندگی پیش آید که قطعا خواهد آمد، کار خیلی زود به جدال و معارضه و شاخ و شانه کشیدن به نفع و تعصب جماعت خودی بکشد. اما در اجتماع چند دوجین جوان تحصیل کرده و آموزش دیده، که هرکدام برای خود تخصصی درعلوم،مهندسی، تاریخ و ادبیات و سایر رشته ها داشته باشند، اوضاع طور دیگری است. در میان اینها غلظت درک متقابل و چگالی مدارا و فروتنی درباره آن دیگری ها و ضخامت لایه ارزشها و هنجار هایی که به زندگی و جهان فراتر از تقسیم بندی های رنگی و دینی و زبانی می نگرد، بسی بیشتر خواهد بود. و این البته هرگز به معنای اصالت آن اولی ها و خودباختگی این دومی ها نیست.

افسوس که مدام چنان انگاریده شده است که گویا دانستن سطربه سطر تاریخچه فرقه دموکرات و توانایی بسط معنای شوونیسم و فاشیسم و جنبیدن رگ غیرت برای هرچیزی که نشانی از آذربایجان داشته باشد، نماد ریشه داری فرهنگی و شعور و آگاهی است و فضیلت بشمار میرود، و ندانستن اینها هم مترادف با صفت بی ریشگی فرهنگی و ضعف هویت تاریخی است که گویا اگر کسی نداند و اهمییتی ندهد، فرزند خلف آذربایجان نتواند باشد.

اینکه حتی امروز هرجوان دانشجویی باید با بند بند پیکره فرهنگ و فولکولور سرزمین مادریش آشنا باشد، به آنها پایبند و متعصب باشد و به اقتضای موقعیت های گوناگون به آنها عمل کند و بدین ترتیب برای حفظ و زنده نگاه داشتن این فرهنگ بکوشد، نه قابل دفاع عقلانی است و نه حتی در مسیر خدمت به بقا و اعتلای آن فرهنگ است، که برعکس، به گمان ما خود ضربه ای بر قامت نحیف باقی مانده آن نیز هست.

نسخه ای که امروز به نام حفظ فرهنگ و هویت و ناخواسته به کام تحقیر آن، از راه محدودکردنش به چند اندیشه و آیین کلیشه ای، صادر میشود، بیش از آنکه فرهنگساز باشد، فرهنگ‌کُش است.

چه کسی گفته که غم و شادی و خنده و گریه مردم باید از مصدر فرهنگ مادری آنها صادر شود؟ حتی شکل و شیوه اظهار آن نیز باید الهام گرفته از فرهنگ خودی باشد؟ چرا باید تعصب هواداری از فلان تیم ورزشی هم از کانال غیرت قومی و فرهنگ بومی بگذرد؟ چرا باید بنام حمایت از آذربایجان، کالای بی کیفیتش مصرف شود یا از کیفیت بالاتر کار آن غیرترک صرفنظر شود؟

بیایید چند دهه ستوده شده پیشین را که علی الظاهر دانشجویان و جوانان در آن قشر پیشران و عصاره فضایل زمانه بوده اند مرور کنیم. هر چه که آرمان چپ دهه چهل، شور انقلابی دهه پنجاه، فضای جنگ دهه شصت و جنبش اصلاحات دهه هفتاد از جنس "مبارزه برای زندگی" بودند،پس از یک دوره گذار در دهه هشتاد، به نظر میرسد دهه نود، بیشتر از جنس "خود زندگی" است تا مبارزه برای آرمانی در خدمت آن. و این ابدا بد نیست.

این درست که برای نسل جوان امروزی، خبری از آن آرمان گرایی اجتماعی چنانکه در دهه های چهل تا هفتاد غالب بود نیست و سبک زندگی بغایت متفاوتی در حال جایگزینی است، اما، اما مگر غیراز اینست که مارکسیسم غالب دهه چهل که برای تغییرجهان و دگرگون کردن نظم ناعادلانه حاکم دورخیز کرده بود، امروز جز اندیشه ای اوراق شده چیزی باقی نمانده است. مگر غیراز آنست که شور و جو انقلابی آن سالها برای باز بنیاد نهادن جامعه ای ایده آل در کمتر از دو دهه در برابر با واقعیت های سفت و سخت جهان و زندگی، پس نشست و به سنگرهای اصلاح و تردید و افسوس عقب نشینی کرد. مگر اصلاحات امروز بعد از بیست سال در صرافت پاسخ به یک پرسش ساده که تاکنون چه دستاوردی داشته گرفتار نشده است؟

گویا اینجا الگویی بچشم میخورد. چند دهه کنشگری سیاسی، و همه سراسر از سر شور و اشتیاق و حماسه، اما نقطه ای که امروز بدان رسیده ایم، هیچکس را راضی نمی کند. این جنب و جوش و بیداری و کنشگری فعالانه دقیقا همان ارزشهایی هستند که گویا همه ارج می نهند و امروز هم از دانشگاه و دانشجو انتظار می کشند، و حتی چون امروز نمی بینند سرزنش می کنند.

نکته کلیدی اینجاست که ما، اگر نگوییم از وضعیت پیش آمده و چیدمان آمال، دغدغه ها، اولویت ها وسبک زندگی دانشجوی دهه ۹۰ دفاع میکنیم، دست کم با سرزنش های مرسوم مطرح علیه آن چندان موافق نیستیم.

الگوی جدیدی در حال متولد شدن است، و تلگرام و تکنولوژی، بر خلاف غبار تبلیغات، علت آن نیستند، بلکه تنها آن را کاتالیز می کند. آنچه در حال متولد شدن است نوعی بازآرایی اولویت هاست. جوان ایرانی دهه نود، گویا توانسته گرد و غبار اغتشاش ذهنِ ایرانی را کمی کنار بزند، و تصویر واقع بینانه تری از انسان و زندگی ببیند. تصویری که در آن، چیزهایی که براستی "مهم" تر هستند، بالاخره پس از دهه ها و سده ها آشفتگی فکری و ناتوانی ذهنی در تمییز و تشخیص، جایگاه بالاتری نیز در زندگی او می یابند و در اولویت بالاتری قرار میگیرند. اما "مهم" چیست؟ آیا غیر از این است که مهم، برای هر نسلی، به تاثیر از تاریخ و جغرافیای پیرامون، تعریف متفاوتی دارد؟ بله، غیر از این است. برای انسان، مهم چیزی است که به انسان نزدیک تر است. هر چه انسانی تر، مهم تر. مهم، نه چیزی است که انسان ها میخواهند باشند، بلکه چیزی است که هستند و میتوانند باشند، باقی همه افسانه است و افسون، و وای از آن روزی که به راهنمای اندیشه و عمل او تبدیل شوند.

نوعی فردگرایی در حال ظهور است. خارج شدن انسان از جبر جو زمانه و اهمییت یافتن زندگی فردی، پیگیری آرزوهای شخصی، ساختن زندگی خود، آنطور که دوست داشته میشود،پرداختن به زندگی، با تمام وجوه متعارف آن،چون عشق، لذت، تفریح، ثروت آفرینی و هنر است. خارج از محدوده مراجع قدرتمند اجتماعی، همانها که مصرند سبک زندگی بخصوصی را که خود ارزشمند تلقی می کنند بر دیگران نیز تحمیل کنند. دوران حاکمیت آتوریته های سنتی در حال پایان یافتن است و گویا قرار است هریک از "جماعت" های تشکیل دهنده بافت اجتماعی این کشور، به " انسان" هایی منفرد و آزاد تجزیه شوند.

در چنین فضایی و پیشاپیش چنین چشم اندازی، اگر بناست خرده فرهنگی بماند و همچنان تاثیرگذار باشد، اگر قرارست فرهنگ و هویت آذربایجان باقی بماند و در میان هیاهوی مدرنیته و ضرب و زور به قول خودتان پان ایرانیست های وطنی جان پس ندهد، چاره ای ندارد جز اینکه از همین طریق وارد شود. از طریق به آغوش پذیرفتن "فرد" و به رسمیت شناختن آزادی او. آن زمانه که انسان هویت خود را در آن را از جماعت خویش میگرفت و با همرنگ شدن با باقی خودی ها، در برابر دیگری ها احساس غرور میکرد در حال سپری شدن است.

بی تفاوتیآذربایجانناسیونالیسم
روایت هایی پراکنده از رنج و امید؛ ملالت های زیستن و ستودنی های زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید