رضا حسین زاده سوره
رضا حسین زاده سوره
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آن یک نفر


یک نفر باید باشد، که وقتی هست، تمام جهان در بودنش خلاصه شود. در لحظه های بودنش ،جهان جز او و زندگی غیر از او، هرچه هست، یخ بزند و منجمد شود و بایستد. کمرنگ شود. تار و بی اهمییت. کوچک شود. آنقدر کوچک که در قیاس با او و لذت و آرامش در کنارش بودن، در قیاس با اطمینانِ داشتنش، هیچ باشد. تمام مساحت سطح تماس تو با دنیای بیرون را پر کند. تو را از هرچه غیر است جدا کند. وقتی نباشد، سطح مقطع مواجهه تو با جهان و زندگی، با هستی، به اندازه تمامِ جهان و زندگی، به اندازه تمام هستی خواهد شد. یک منِ کوچک و حقیر، تنها در برابر با تمام دنیا و زندگی. تمام رنج ها و دردها و شادی ها و امیدهای تاریخ و جغرافیا.

تا باشی و تا نباشد، لاجرم در معرض تمام هستی خواهی بود، بی سپر، بی سنگر، باید زیرش دوام بیاوری و له نشوی. هستی را هم که نمیشود تغییر داد، نمیشود طوری چرخاندش که فقط آن قسمت های خوب و شیرینش همیشه با تو مماس شوند، دست من و تو نیست، دور میزند و میچرخد. و مگر کسی هست که بتواند از ازل تا ابد،‌ از تولد تا مرگ، و به مساحت تمام طول و عرض و ارتفاع وجود و زندگیش، همیشه، در تماس با تمام هستی باشد و بماند و دوام بیاورد؟ له نمیشود آیا؟ خرد نمیشود؟

باید یکی باشد، تا بین تو و تمام هست های دیگر ، حایل شود. بیاید این وسط و سطح مقطعِ تماسِ تو را با تمام آن هستی بی در و پیکر کم کند، بکاهد و بکاهد و اگر شد، به صفر برساند. آنجاست که شاید بتوانی آرام باشی و از این برزخ زنده بودن و زندگی نکردن بیرون بیایی. آنوقت، شاید خیالت از هجوم بی امان زندگی کمی راحت شود، حتی شاید بتوانی هروقت خواستی گوشه ای را کنار بزنی، بروی بیرون، توی آن هستی غیر از خود، پرسه بزنی و دنبال هرچه میخواهی بگردی، سنگری داری که از آنجا میتوانی به هر چه در این جهان برای خودت نشان کرده ای بتازی. و همیشه ته دلت قرص باشد که هرجا کم آوردی و خسته شدی، بر میگردی آن داخل‌. که حتی اگر شهر آشوب شد و جهان رو به ویرانی رفت، تو جایی داری که آنجا برخلاف همه چیز، آنتروپی رو به کاهش است. آنجا میتوانی آرام باشی و آن همه چیزِ بیرون را فراموش کنی. آنجا همان گودالِ تهِ نمودارِ انرژی جفت اتم های هیدروژن است که توی کتابهای شیمی دبیرستان می کشیدند. همانجا که در تعادل بودند،کمترین تلاطم و برانگیختگی. کمترین اغتشاش و تقلا.

و مادام که باشی و نباشد، بودنت در تماس کامل با تمام هستی است. و این هستی پوست ناهموار و نخراشیده خود را آنقدر رویت خواهد کشید و خواهد سائید، که کم کم پودر شوی‌‌. از اندوه جنگ سوریه تا یاوه گویی های علم الهدی، از شگفتی عدم قطعیت هایزنبرگ گرفته تا نفرت شنیدن صوت کریه آملی لاریجانی، از تردید تئوری تکامل داروین گرفته تا حرص فیلترینگ تلگرام، از افاضات آن مرجع تقلید گرفته تا زینبیه مارکسیستی علی شریعتی، از اضطراب پرسشهای بنیادین هستی گرفته تا فکرِ پروژه کسری خدمت سربازی، از فکر رفتن و حسرت نرفتن، از وعده ها و خنده های حسن روحانی گرفته تا نفرت گشت ارشاد خیابانی، از دلتنگی عصر روز جمعه گرفته تا گُر زدن های این رفقای بچه پولدار، از گرمای تابستان مترو و شلوغی بی آرتی تا، تا اخم و تّخم نگهبان خابگاه، همه به نوبت، سرجای خودشان، سوهان روح و رَنده روانت خواهند بود.

من، آنطور که می گویند حداقل روی کاغذ، نه به تقدیر و حکمت باوری دارم، نه به کارما و عدالت و نیمه گمشده، نه به شانس و معنویت و این قبیل چیزها. و با همین محسن خودمان بیشتر موافقم؛ در جهانی که میبینیم و میشناسیم هیچ بعید نیست که این "باشد" هرگز نصیبت نشود. اما برعکس او، از عمق وجودم احساس میکنم که اگر قرار است، یا ممکن است هرگز نباشد، بهتر است من هم نباشم.



روایت هایی پراکنده از رنج و امید؛ ملالت های زیستن و ستودنی های زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید