تاریخِ نگارش این یادداشت خرداد 96 است و دلیلش برایم نامعلوم؛ اما از لحن و محتوایش چنین بر میآید که یادگار دغدغه های دوره ای باشد که امروز دیگر از آن عبور کردهام!
صادق زیباکلام کتابی دارد درباره اینکه ما چگونه ماشدیم. منظورش از "ماشدن" همین مای توسعه نیافته و مهجور مانده از پیشرفت و ترقی است. کتابش را اما، در ابتدای آن، تقدیم کرده به ابوحامدمحمد غزالی. خودش هم نوشته که دیگران بسیار از او سبب اینکار را جویا شده اند. و گفته پاسخش را در فصل پنجم کتابش داده است.
این کتاب ما چگونه ما شدیم، فصلی دارد درباره خاموشی چراغ علم در ایران. فصل پنجم از میان هشت فصل کتاب که هرکدام به بررسی جنبه ای از علل و ریشه های عقب ماندگی تاریخی ایرانی ها میپردازد. این فصل پنجم هم به آغازِ پایان رونق علم و دانش در پهنه این جغرافیا میپردازد. خودش نوشته که کل کتابش یکطرف، همین فصل پنجمش هم یکطرف. گفته گردآوری و تالیف همین یک فصل، حتی تحولی در زندگی و نگاه او به تاریخ و گذشته این سرزمین بوده و پاسخ خیلی از سوالهایش را در مدت نگارش همان یک فصل یافته است.
فصل پنجم کتاب، قهرمان یا شاید هم ضدقهرمانی دارد که زیباکلام را برآن داشته تا رساله اش در باب عقب ماندگی ایرانی ها را، یکسره به او تقدیم کند. و او کسی نیست جز همین ابوحامدمحمدغزالی معروف به امام محمدغزالی. غزالی در تاریخ علما و فقهای شیعه به فلسفه ستیزی شهره است. کسی که زیباکلام میگوید آخرین میخ ها را بر تابوت پوسیده خردورزی و تعقل فلسفی در بلاد اسلامی زد و پس از او، شکوفایی و رونق علمی مسلمانان یکسره به قهقرا رفت و جایش را به تقلید و تفقهِ خشک و بی رمق داد. اما اگر غزالی چنین است، چرا زیباکلام کتابش را به او تقدیم کرده؟ آنهم کتابی که اساسا موضوعش بررسی علت ما شدن ماست.
مسلمانان، دستکم از شروع سده دوم اسلامی،که کم کم چشم و دستشان به قلم و کاغذ و فکر و اندیشه و مساله و پاسخ گشوده شده بود، در باب دانش و مسائل فکری به دو دسته تقسیم میشدند. گروهی که بسیار پاسدار و پیرو سنت های اصیل پیامبر اسلام و نص صریح قرآن بودند و میگفتند هرآنچه نیاز است یا نیاز میشود را خداوند در دل همان قرآن یا در سیره و سنت پیامآور آن قرآن در اختیار بشر نهاده. و آنچه بشر در هر عصری بدان نیاز دارد، فقهایی هستند که از دل کتاب و سنت و سیره پیامبر و احادیث و روایات، این پاسخ ها و دستورات دینی را بیرون بکشند. خلاف این را هم، یعنی تعقل و خردورزی و بهره گیری از فکر و دانش بشری را در جمیع امور، بدعت در دین و ضدیت با شریعت و کفر ورزیدن به خالق می دانستند. و گروه دومی که خلاف نخستین دسته، جایگاه بالایی برای عقل و خردورزی قائل بودند. از کاوش در آفاق و انفس و مکتوبات و مکشوفات پیشینیان استقبال میکردند و بدشان نمیامد سوالات عمیق فلسفی، خصوصا آنچه از افلاطون و ارسطو و فلاسفه یونان بجای مانده بود را، در چهارچوب جهان بینی اسلامی بکار ببندند و به پرسش و پاسخ و مباحثه و مناظره و نقد و تالیف بپردازند.
البته ناگفته نماند که امروزه، اولوالباب حتی از اطلاق لفظ فیلسوف و فلسفه به کارهای این دسته دوم هم اکراه دارند و می گویند اساسا چیزی بنام فلسفه اسلامی وجود نداشته است و آنچه اینان در پی آن بودند، فقط اثبات یا استخراج باورهای ازقبل پذیرفته شده دینیشان، از طریق عقل و منطق بوده و نه تفلسف به معنای واقعی آن. آنچه نیز در نهایت بدان دست یافته اند همان اعتقادات ثابت دینی شان بوده و نه نظریه یا جهان بینی فلسفی متمایز و درخوری. اما از این دست سختگیری ها که بگذریم، به هر طریق، این دومیان که در حد وسعشان، بار علم و خرد را در حیات جامعه اسلامی بدوش کشیده اند، به "معتزله" معروف شده بودند. در برابر آن دسته نخست که سخت پایبند سنت بوده اند و به پاره ای دلایل تاریخی "اشاعره" خوانده میشدند.
دعوای اشاعره و معتزله، در سده های نخست تاریخ اسلام، یعنی آنجا که هنوز فاصله زیادی از دوران نبی اسلام نگرفته بودیم و حتی تعدادی از صحابه ایشان و یا تابعین آنها در دسترس بودند، بسیار به نفع اشاعره پیش میرفت. نیازی به تعقل و خردورزی به شکل سیستماتیک آن نبود و همه چیز طبق موازین نخستین اسلامی پیش میرفت. اما هرچه از آن دوران فاصله میگیریم و مسائل و پرسشهای جدیدی ظهور بروز میکنند ، از طرفی کسانی هم که متعلق به دوران پیامبر و اهل مجالست و معاشرت با یاران ایشان باشند دیگر در دسترس نیستند، لذا اجتهاد شخصی و استنباط علمی و منطقی کم کم تبدیل به یکی از منابع پاسخگویی به مسائل مسلمین میشود. البته در این میان، نقش ظهور بنی عباس و توجه آنها به علم و دانش را نیز نباید فراموش کرد. خاصه هارون الرشید و پسرش مامون که در گسترش و تثبیت و رونق علم و حرکت علمی در دنیای اسلام نقش تعیین کننده ای ایفا کرده اند. هرچند بسیاری از ما احتمالا حشر و نشر مامون با اهل علم را به حساب این میگذاریم که میخواسته روی حضرت رضا را کم کند، اما از حق نباید گذشت و با تاریخ باید مهربان تر بود.
از دورانی اما ورق برگشت و مجلس بحث و اجتهاد و شیوه اعتزالی دیگر پذیرفته نمیشد. دستگاه خلافت عباسی هم بساط فلاسفه و متکلمین را برچید و فقها و پیروان شریعت ارج و ارزش یافتند. گویند بزرگترین خدمت وزیر با تدبیر سلجوقیان،خواجه نظام الملک، تاسیس و ترویج مدارس نظامیه بوده است که فی الواقع هدفش یکدست کردن آرا و عقاید مذهبی در بلاد اسلامی بود و بزرگترین ضربه را به آزادی اندیشه و مجادله علمی زد. در چنین فضایی علوم تجربی به محاق رفت و شیوه فلسفی نسل های قبلی علمای اسلامی،نظیر ابن سینا و فارابی، که به "فلسفه مشاء" معروف بود و اندک رگه هایی از منطق و خردگرایی در آن دیده میشد، مساوی با کفر و شرک قرار گرفت. همه چیز شد شریعت و فقهی که فقها از آن استنباط میکردند. این دوران را که شاید قریب به چندصدسال بطور انجامید، عصر افول چراغ علم و دانش در تاریخ اسلامی میدانند. ناگفته نماند که ناآرامی های سیاسی در بلاد اسلامی و ضعف حاکمیت مرکزی عباسیان نیز در این افول علمی بی تاثیر نبوده، چه آنکه دانش همواره میوه ثبات و امنیت بوده و هست.
ابوحامد محمد غزالی، خواسته یا ناخواسته، از برجسته ترین چهره های خوشنام علمی و عرفانی تاریخ اسلام است که نامش به چندجلدکتابی که در رد فلسفه و محاکمه فلاسفه نگاشته شهرت یافته است. همنشینی اش با خواجه نظام الملک و همتش در تالیف و تدریس علیه خردگرایی و مرام معتزله در علوم اسلامی او را به یکی از مخالفان سرسخت کلام و فلسفه اسلامی بدل کرده است. با اینهمه تاریخ قضاوت یکطرفه ای از او ندارد و ابوحامد را عارفی صاحبنام و عالمی درخور احترام میشناسد. شاید به این علت که تاریخ نیک میداند نیت غرالی از تاختن به فلسفه و دفاع از شریعت نه آن بوده که خلفای عباسی و فقهای زمانش داشته اند.
تاثیر غزالی چنان بوده است که چنددهه پس از او، شاگردانش به اتهام خروج از دین و ضدیت با شریعت بر شیخ سهروردی شوریدند و نقشه قتلش را کشیدند. همان سهروردی که امروزه فلسفه اش، به دلیل داشتن درونمایه های جدی عرفانی و شهودی، اساسا به صورت مستقل فلسفه هم شناخته نمیشود!