رضا حسین زاده سوره
رضا حسین زاده سوره
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

دینداری بازساخته؟ چرا که نه!

مگر قرار نیست حالا که فهمیدیم معنای خاصی وجود ندارد، باید برای خوب زیستن معنایی جعل کنیم؛ خب چرا همان معنای دینی رایج را جعل نکنیم!/ نقاشی  The Prayer، اثر ونگوگ،1882
مگر قرار نیست حالا که فهمیدیم معنای خاصی وجود ندارد، باید برای خوب زیستن معنایی جعل کنیم؛ خب چرا همان معنای دینی رایج را جعل نکنیم!/ نقاشی The Prayer، اثر ونگوگ،1882


وجود خدا و دنیای پس از مرگ را ما همانطور که نمیتوانیم اثبات کنیم، نمیتوانیم هم رد کنیم. قبول. اما:

جهت پیکان تاریخ به گونه ای است که دین ، و اساسا به شکلی عمومی تر سایر جهان بینی های باور محور، رفته رفته در برابر علم عقب نشینی کرده اند. من متوجه محدودیت های معرفت شناختی استقرا هستم و میدانم از مشاهده چنین روندی نمی شود نتیجه گرفت که در پایان این مسیر ، چیزی برای دین باقی نخواهد ماند و سنگر به سنگر همه چیز را خواهد باخت، اما کاملا هم نمیتوان به کل این فرآیند «اسطوره زدایی» از باورهای نخستین انسانی بی اعتنا بود.

بخصوص اینکه ما امروز به خوبی با تمام ابعاد این «اسطوره» آشنایی کاملی داریم.

روانشناسی و شناخت رفتار بشری به ما میگوید که چطور در برابر رنج و تنهایی به تکیه گاه، امید، عدالت، معنا و امثالهم نیاز داریم.

تاریخ، مردم شناسی و جامعه شناسی به ما می گویند که این نیاز در طول تاریخ چگونه پاسخ داده شده است، و به خوبی مسیر تکامل و تطور این «پاسخ» را هم برایمان ترسیم کرده اند،

فیزیک، شیمی، نجوم ،پزشکی و سایر علوم طبیعی هم زحمت کار را از سمت دیگری کشیده اند و برخی از این نیازها را اساسا از حیطه نیاز خارج کرده اند، ما امروزه دیگر برای پاسخ یافتن برای پرسشهایمان درباره عناصر سازنده آتش و خاک و ستارگان نیازی به دین و خدا و یا هیچ اسطوره ماوراطبیعه دیگری نداریم.

من فکر میکنم کل صحنه واضح و آشکار است. اسطوره پاسخی به ابهام و نیاز بوده. و رفته رفته هر چه بیشتر نور علم تابیده، از غلظت آن نیاز و غبار آن ابهام کاسته شده، و نیاز و وابستگی مان به دین هم کمتر شده است. طبعا آن ابهام و نیاز هرگز پایان نخواهد یافت، هرچند تقریبا به سنگرهای رقیق و شخصی شده عقب نشینی کرده است، و لذا نیاز و وابستگی مان هم به روایت های دینی، به حوزه هایی شخصی و رقیق فرو کاسته شده است. این آخرین سنگرها ممکن است هرگز فتح نشوند، چرا که علم را توان پیشروی در این وادی نیست، توان شاید تعبیر خوبی هم نباشد، علاقه ای ندارد. موضوع علم نیست. برای نمونه، روانشناسی تنها میتواند بکوشد چیستی و چرایی و چگونگی اینگونه بودن ما را با دقت بیشتری توضیح دهد، اما هرگز نخواهد توانست بجای ما زندگی کند. این وظیفه علم نیست و این در نهایت ما هستیم که باید با ترس ها و رنج های خود، به تنهایی زندگی کنیم.

علم، به یک معنا صحنه را به قدر کافی برایمان روشن کرده است: هم به سراغ جسم فیزیکی و هم به سراغ ساخت ذهنی و روانی نوع بشر، به سراغ نیازها و ترس ها و رنج های ما را رفته، در پی کشف چیستی و چرایی و توصیف چگونگی شان گشته، و برای اغلب اینها، پاسخ های به نظر خودم معنادار و معقولی یافته و عرضه کرده است. داستان اینکه ما در طول تاریخ و به فراخور مکان و زمان چگونه به این نیازها و ترس ها و رنج ها پاسخ می دادیم، و این «نیاز» و «پاسخ» و رفت و برگشت بی انتهای بین آنها چطور به خلق و استقرار نهادها یی قدرتمند در زندگی اجتماعی انسانها منجر شده است را هم برایمان گفته. حالا هم انسان را می شناسیم، با همه ضعف ها و ترس ها و نیازها و توانمندی ها و مزیت هایش، بعد فیلم دور تند بازی کردن این بازیگر ضعیف و در عین حال قدرتمند را هم از اول تاریخ دیده ایم. که چطور مدام بازی کرده، و این بازی مستمر و طولانی، به خلق و تکامل و استقرار چیزهایی مثل فرهنگ، دین، الهیات، سنت، دولت، اخلاق، جامعه، ملت و ... تبدیل شده است.

یک دستاورد این شناخت، میتواند این باشد که بگوئیم خب فهمیدیم، اما چاره ای هم جز زیستن نداریم، و اگر قرار است زندگی کنیم، بهتر آن است که تا میتوانیم خوب زیست کنیم. خوب زیستن هم لوازمی دارد. به بسط آرامش و لذت و قبض هرچه بیشتر رنج و درد و ملال متوقف است. زحمت کاستن از رنج و افزودن بر لذت های مادی را علم و اقتصاد مدرن امروز ی تا حد خوبی می کشند، یا دستکم راه را نشان داده اند، کار میکنید و پول در میاورید و آیفون و لب تاب و ماشین و خانه و سرخ کن بدون روغن و ماشین ظرفشویی میخرید. زحمت تقلیل مرارت و تولید و مصرف آرامش و رضایت و لذت ذهنی و روحی را باید خودمان بیشتر بکشیم. (اینجا که علم غایب است، دست تنها تریم). و حالا که قرار است چنین کنیم، شاید دریابیم که با کمی باور به وجود خدا، به بودن دنیایی دیگر پس از این، به عدالتی نهایی و داشتن چیزهایی که بتوان در سختی ها و تنهایی ها به آن چنگ بزنیم، خوب زیستن راحت تر ممکن است. شاید حتی دریابیم که اخلاقی زیستن ما، در گرو داشتن چنین باورهایی است و بدون آن ها ناتوان و سرگشته و گمشده می مانیم در جنگلی از اضطراب و تردید و حسرت. شاید اصلا بعضی ها بگویند، مگر قرار نیست حالا که فهمیدیم معنای خاصی وجود ندارد، باید برای خوب زیستن معنایی جعل کنیم، خب من همان معنای دینی رایج را جعل میکنم! من از این رویکرد دفاع میکنم. هرچند تناقضاتی درونی خواهند داشت، اما دینداری «بازآفریده» چیز بدی نیست، مشروط بر اینکه اصل قضیه هرگز فراموش نشود، بدین معنا که حواسمان باشد بعضا، در نقشمان فرو نرویم و بخاطر دینی که یکبار ویران کرده ایم و دوباره از سر منفعت و مصلحت بازساخته ایم، تند نرویم و به قرائت هایی رادیکال چنگ نزنیم که شر بیافرینند و رنج بگسترانند.

روایت هایی پراکنده از رنج و امید؛ ملالت های زیستن و ستودنی های زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید