این یادداشت، ترجمه ای ناتمام از یکی از نوشته های فرانسس فوکویاماست. اما مع الاسف نه متن اصلی یادداشت را پیدا میکنم و نه زمانی که اینکار را انجام داده ام بیاد میاورم. ترجمه کل متن تکمیل نشده، اما فکرمیکنم تا همینجایش هم معنادارست و مضمون اصلی را می رساند. (شاید هم به همین دلیل همانجا رهایش کرده ام!)
بسیاری از لیبرال ها خود را فقط «شهروندان جهان» می دانند.
اساسا آرمان های لیبرال به سختی میتواند با تقسیم دنیا به کشورهایی مجزا همدل باشد. به طور مثال، به سختی میتوان مدل یا نظریه ای «لیبرال» یافت که مشخص می کند چطور و بر چه اساسی باید «مرز» میان کشورها تعیین شود. تا آنجایی که به لیبرالیسم مربوط است، مرزبندی اصولا موضوع مهمی نیست، و مادامی که ارزشهای لیبرال رعایت شوند، این مرز را میتوان در هر نقطه ای قرار داد. این سکوت لیبرالیسم در مورد مرز میان ملت ها اما، نظر چندان محبوبی نیست!
انتقاد اصلی اینجاست که لیبرالیسم هیچ ارزش اخلاقی مشترکی برای مردمان ساکن یک کشور قائل نیست تا جامعه روی آن بنا شود. لیبرالیسم آنقدر در پیگیری و تاکید بر حقوق،آزادی و رفاه فردی انسانها تاکید کرده، که روح همدلی اجتماعی و تعلق جمعی را به کلی فراموش کرده است. مخالفان می گویند این باگ لیبرالیسم است؛ فوکویاما معتقد است این در واقع اشتباهی بوده است که لیبرالیسم مرتکب شده است، نه ایراد آن.
اهداف لیبرالیسم تماما با دنیایی که به دولت-ملت هایی مجزا تقسیم شده سازگار است. چرا که اساسا لیبرالیسم به دولت-ملت ها نیازمند است.
چرا بدون دولت-ملت ها، لیبرالیسم محقق نمی شود؟
ارزش های لیبرال جهانی اند، اما استقرار آنها و دفاع از آنها ملی اند.
و دولت -ملت ها به این زودی ها از بین تخواهند رفت، قدرت دولت ها همچنان حرف اول و آخر را در شکل دادن به نظم جهانی، استمرار صلح و اعمال قوانین می زند. هیچ نهاد یا اتحادیه فرا ملی هنوز نتوانسته چنین صلاحیت و توانایی کسب کند، قوی ترین نمونه اتحادیه اروپاست- که علیرغم اینکه در منطقه ای با اشتراکات فرهنگی تاریخی فراوان هم تاسیس شده- همچنان اتحادیه ای از هم گسسته باقی مانده است.
خیر اعظم
فرض لیبرالیسم این بوده است که بازگرداندن آزادی و خودمختاری فردی و رفع هر نوع اعمال زور بالاترین سطح فضیلت انسانی است، یعنی تمام آنچیزی که انسان ها نیاز دارند و البته در جستجوی آنند همین آزادی و حق انتخاب است.. لیبرالیسم نیز همینجا متوقف می شود، وقتی توانست این خودمختاری فردی را مستقر سازد ، می ایستد و تنها تلاش می کند استمرار آن را تضمین کند. لیبرالیسم برنامه ای برای فردای تحقق این آزادی و خودمختاری شخصی ندارد، چرا که آن را مساله ای کاملا شخصی می داند که هر انسانی-حالا که حق انتخاب آزادانه دارد- خود باید جستجویش کند و محقق سازد.
و مساله دقیقا همینجا بروز می کند: این خودمختاری و حق انتخاب شخصی، تمام آنچه انسان ها نیاز دارند و می طلبند نیست. همه انسان ها الزاما اینطور فکر نمیکنند که داشتن حق انتخاب و خودمختاری فردی، غایت فضائل انسانی و بالاترین هدف زندگی است، یا همه الزاما موافق نیستند که از میان برداشتن تمام آتوریته ها و «مراجع اعمال قدرت» چیز خوبی است. اتفاقا خیلی از آدمها خوشحال می شوند که با پذیرفتن یک مذهب،ایدئولوژی یا چارچوب اخلاقی مشخص که آنها را به عضوی از یک کل بزرگتر تبدیل می کند، یا با زیستن مطابق سنت های فرهنگی تاریخی که از گذشته به یادگار مانده، بخشی از آزادی فردی و حق انتخاب خود را محدود کنند. وظیفه لیبرالیسم، آزادکردن انسان ها از چنین انتخاب هایی نیست، آزادکردن حق چنین انتخاب هایی است.
جوامع مختلف، ممکن است فرهنگ،سنت ها، یا قرائت های مختص خودی از سعادت، زندگی خوب و هدف زندگی داشته باشند، ولو این قرائت ها تنگ نظرانه تر از ارزشهای جهانشمول لیبرال بنظر برسند. مادامی که این قرائت ها، نافی ارزش های لیبرال نباشند، لیبرالیسم باید آنها را برسمیت بشناسد. این ارزش های محلی، بعضا ممکن است ضامن بقای یک جامعه باشند، در واقع یک جامعه لیبرال، بقای خود را مدیون استمرار همین ارزشهاست، یعنی چیزی که مردمان آن جامعه را کنار هم نگه داشته است، از همین رو نیز، لیبرالیسم نمیتواند نسبت به آن بی تفاوت باشد. اساسا جامعه لیبرال باید به آنچه باعث ایجاد وحدت، انسجام و مشارکت جمعی می شود احترام بگذارد، اجتماعی از انسانها که تنها به فکر زندگی خود هستند و منافع شخصی خود را دنبال می کنند را به سختی میتوان یک «جامعه» نامید. لیبرالیسم نمیتواند، به بهای حفظ حقوق و آزادی های شخصی، «اجتماعی بودن» انسان ها را نادیده بگیرد. چنین جدالی بی نتیجه است و بازنده ای جز خود لیبرالیسم نخواهد داشت.
ارزش های جهانی لیبرال با ناسیونالیسم و ملی گرایی ناسازگار نیستند. اساسا ارزش های جهان وطن لیبرال، روی دیگر سکه اجتماعی بودن انسان هستند. احساس تعلق به یک کل بزرگتر همواره بخشی جدایی ناپذیر از زیست اجتماعی بشر بوده است. طبعا به مرور مصادیق این کل بزرگتر تکامل یافته اند، از خانواده و طایفه به مفاهیم انتزاعی تری مانند ملت و کشور، اما این بالاترین سطحی است که فعلا بدان رسیده ایم. تعداد کسانی که در جهان تنها نسبت به «انسانیت» حس تعلق دارند زیاد نیست. ملت، بزرگترین واحد اجتماعی است که انسان ها به آن پیوند میخورند و لیبرالیسم، دستکم فعلا، نمی تواند با حس تعلق به چیزی بنام «ملت» در بیفتد، چنین جدالی نه ضروری است و نه پیروزشدنی!