صبح بود و من سریع تر از همه رسیده بودم دانشگاه هیچ کس تو کلاس نبود تنها نشستم کتاب بوف کور صادق هدایت را باز کردم که بخونم چند ثانیه بعد یکی از همکلاسی های دختر وارد کلاس شد و رفت روی ردیف عقب نشست،برای چند دقیقه سکوت همجا را فرا گرفته بود تا ناگهان دختر شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن گفتم چی شده گفت مارمولک اقا ترو خدا بکشیدش، مارمولک بخت برگشته داشت به سمت کیف دختر حرکت میکرد قسمتی از زیپ باز بود رفت و در داخل کیف پنهان شد.
به دختر گفتم صبر کن تا زیپ را ببندم و بعد مارمولک را در محوطه دانشگاه رها کنم و کیف را تحویلت بدهم گفت باشه فقط سریع بیاین کلاس شروع میشه میخوام جزوه بنویسم من سریع زیپ را بستم و خودم را به محوطه رساندم در کیف را باز کردم هر چه گشتم مارمولکی نبود با خیال این که مارمولک رفته و من متوجه رفتنش نشدم با خوش حالی مثل یک قهرمان به سمت کلاس رفتم ناگهان دیدم چشم هایی درشت در حال نگاه کردن به من هستند درست روی دستم بود ناخوداگاه داد زدم و پرتابش کردم درست جلوی کلاس 123 فرود امد از زیر در رفت داخل کلاس،صدای جیغ از ان کلاس هم بلند شد از شیشه کوچک چسبیده به در کلاس دیدم و شنیدم که فردی از ان کلاس ان را به قتل رساند .
با خودم گفتم زندگی و مرگ تنها یک تار مو با هم فاصله دارند اگر این مارمولک به دست من نچسبیده بود شاید زنده میماند اما وقتی سرنوشت برایت چیزی نوشته باشد همان میشود
من دیگر حس قهرمان را نداشتم بیشتر حس فرشته اجل را داشتم خلاصه نمیدانستم من فرشته مرگم یا قهرمان ، ساعت را نگاه کردم ساعت 9و نیم صبح بود دوان دوان خودم را رساندم به کلاس و کیف را تحویل دادم و نشستم استاد گفت صد بار تا حالا گفتم زود تر از من بیان سر کلاس و من باید هی قطع کنم حرفامو، گفتم ببخشد مقصر مارمولک است ....