در زندگی همهمان اتفاق افتاده. گاهی از یک نردبام پایین میرویم اما نمیدانیم کجا. شاید در جزیرهای فرود بیاییم. شاید در قعر اقیانوس به خاک سپرده شویم. اما میدانی بعضی وقتها زندگی آنطور که میخواهی پیش نمیرود. ساعت به موقع زنگ نمیزند، به موقع بیدار نمیشوی، به موقع سر کار نمیروی و در نهایت به موقع نمیمیری. وقتی از نردبام پایین میروم به آسمان خیره میشوم. به ستارههایی که میدرخشند. ستارههایی که زمانی آرزوهایم بودند.
چشم که باز کردم خودم را روی نردبام دیدم. بالای سرم کبوترخانهی آقاجان بود و دایی میرزا و پایین پاهایم فرشهای نَشُستهی عمه کوکب؛ منتظرم بودند. دانه دادن به آن کبوترهای بق بقو کار دلنشینی است. تازه آقاجان خیلی هم خوشش میآید. دایی میرزا عسلویه کار میکند در یک کارخانهی بزرگ با یک مشت کارگر زحمتکش که زیر گرمای ۴۰ درجه تلاش میکنند و نان در میآورند. ماهی یکبار به ما سر میزند و خرجی زن و بچههایش را میدهد؛ پول اجاره خانه، هزینهی تحصیل بچهها، خریدهای خانه و از این حرفها. اگر هم بقیهای بماند صرف عمل دماغ و آرایشگاه و بزک زن دایی میشود. زنش زیادی غُرغر میکند. اولین بار که در دوران بچهگیم او را دیدم خودش را زندایی خالی معرفی کرد و ادامه داد که اصلا دوست ندارد طور دیگری صدایش کنم، مثلا با اسم کوچک یا اسم مستعار. اما من بعدها فهمیدم که اسم کوچکش پروین بود و همه او را در خانه خانم صدا میزدند. اصالتا رشتی بود و پدربزرگش از بزرگان قاجاریه. برای خودش خیلی کلاس میگذاشت و از این حرفها. اما آقاجان از این اِفادهها خوشش نمیآید. اصولا آدم سر و سنگینی است. از آنهایی که همهچیشان به موقع است؛ سر کار، کت و شلوار میپوشند و برای مراسم و مهمانیهای مهم کراوات میزنند. عصبانیتش را پنهان میکند و همیشه یک لبخند کشیده به ظاهر ترسناک ضمیمهی صورت چروکیده و استخوانیاش هست. خیلی خوب نمیتواند از پس کبوترها بربیاید. برای همین معمولا من کمکش میکنم. میگوید: 《محمدجان، یک حرف را که صدبار نمیزنند، کاسهی آب را یک طرف بگذار و کاسهی دانه را یک طرف.》من میگفتم:《 چشم آقاجان، چشم. خیالتان راحت، شما بروید. استراحت کنید، من همه چیز را ردیف میکنم. 》تو خانوادهی ما زیاد تعارف تکه پاره نمیکردند. برای موضوعات الکی وقت نمیگذاشتند و زیاد اهل خوشگذرانی نبودند. اما در عروسیها و مهمانیهای بزرگ، سنگ تمام میگذاشتند. انگار که رقصیدن و قِر دادن را وظیفه میدانستند. اینها همه باعث شد من در خانوادهای تحصیل کرده و برخوردار رشد کنم و بزرگ شوم. اما داستان نردبام چیز دیگری هست. من علاقهی خاصی به نردبام دارم. حتی یادم هست یکبار در مدرسه از من پرسیدند پسرجان بزرگ شدی، میخواهی چکاره شوی؟ و من گفتم:《 آقا اجازه، میخواهم نردبام کِش شوم.》معلمم میگفت: 《 بچهجان، به حق چیزهای ندیده. این دیگر چه کاریست. اینجا همه میخواهند یا دکتر بشوند یا مهندس. آن وقت تو میخواهی نردبام جا بهجا کنی؟!》و بعد همه کلاس میخندیدند و صدای هِرهِر و کِرکِرشان میرفت هوا. آخر من دلم نمیخواست دکتر و مهندس شوم، تازه مگر این مملکت نانوا نمیخواهد؟ بقال نمیخواهد؟
آقاجان خیلی مهربان است. اندک پس اندازی که داشته را صرف راه اندازی کبوترخانهی پشت بام کرده است. از این کارش راضی است. برعکس خیلیهایی که از کارهایی که انجام میدهند راضی نیستند. نردبام بلند و سفیدی که پشت بام را به کف حیاط خانهی آقاجان راه میدهد یک طرف دیگر هم دارد. پایین پاهایم عمه کوکب طاقههای فرش را کنار آجرچین حیاط خوابانده است؛ کنارش کاسه و شامپو گذاشته و شیلنگ را از آن طرف حیاط کشیده است. نمیدانم به صدای درونم گوش کنم یا به آواز زیستن. جهان این پایین است روی گلیمچهها و فرشها یا آن بالا در بق بقو کبوترخانه.
شب یا سیاهی شب برای منی که نشستهام روی پلههای نردبام و به تاریکی و تنهایی شب نگاه میکنم ادامه دارد. برای تمام ستارههایم که دورتر از من به من مینگرند. به سکوت شهر. خیابانهای خلوت و صدای خندهی رهگذرانی که به نظر میرسد به اندازهی یک عمر با هم حرف دارند. زیباست. زیستن در پلهی سوم نردبام.
و اینطور شد که نردبام بخشی از زندگی من شد و به عنوان عضوی از خانوادهی پر جمعیت ما پذیرفته شد. شاید جایم تنگ باشد و تاریک. یا صدای رفت و آمد باشد و جیغ و ویغ همسایهها. اما این نقطهی جهان طعم دیگری دارد. شیرین و امن است. خالی از هیاهوی ترافیک شهری و بخار اخبار پلاسیدهی روزنامهها.