حسن علیشیری
حسن علیشیری
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

اختر شرقی

یک خاطره‌نگاری فوتبالی/ بازنشر یادداشتی برای فیدیبو


آن روزها استادیوم رفتن برای ما به سفری اودیسه‌وار می‌مانست. کرج زندگی می‌کردیم و باید خودمان را به ایستگاه‌ آزادی- که در سه راه گوهردشت بود- می‌رساندیم و نشسته یا ایستاده تا پل استادیوم می‌آمدیم و آنجا پیاده می‌شدیم و زیر آفتاب تا ورودی استادیوم را پیاده گز می‌کردیم. استادیوم‌روها می‌دانند که این سفرِ یک روزه، به ویژه برای بازی‌های مهم و پر تماشاگر از اوایل صبح شروع می‌شود و تازه بعد از رسیدن به استادیوم، مصیبتِ در صفِ بلیط ایستادن و عبور کردن از ایستگاه‌های متعدد بازرسی بدنی شروع می‌شود تا برسی به لحظه‌ی جادویی عبور از یکی از تونل‌های طبقه‌ی اول یا آن روزنه‌های نیم‌دایره‌وار طبقه دوم و پیچیدن صدای شعارهای تماشاگران در سرت و ظهورِ جادویی سبزی چمن استادیومِ آزادی– که در بدترین روزهای خرابی چمن هم در نگاه اول سبز و یکدست به نظر می‌رسید و آن گیجی و منگی اولیه که تازه بگردی و جایی را پیدا کنی که تا می‌شود به خط نیمه نزدیک باشد یا اگر طرفدار دوآتشه‌تری هستی خودت را برسانی به یکی از جایگاه‌های تیفوسی‌های قرمز و آبی، که هنوز نمی‌دانم چرا در بدترین نقاط استادیوم است و تمام مدت باید بازی را از پشت نقطه‌ی کرنر تماشا کنی.

اما آن روز برای ما با روزهای دیگر فرق داشت. اسفند ۱۳۷۹ بود و پرسپولیس در جام باشگاه‌های آسیا با الهلال بازی می‌کرد. یاسر که تازه گواهینامه‌اش را گرفته بود زنگ زد که پیکانِ پدرش را گرفته و می‌توانیم با ماشین به استادیوم برویم. نزدیک عصر بود و بر اساس قاعده‌ی همیشگی برای استادیوم رفتن دیر، اما چند دقیقه بیشتر طول نکشید که با یاسر و علی و آیدین، جلوی خانه‌ی علی قرار گذاشتیم، ۴۵ متری گلشهر، اخترِ شرقی! عادل، برادرِ یاسر و بهراد برادر علی هم آمدند. هفت نفر بودیم و یک پیکان! این عبارت برای بچه‌های امروز چیزی شبیه معما یا جوک و برای بچه‌های نسل ما خاطره است. روی سر و کله‌ی هم سوار شدیم و راهیِ استادیوم. دو پرچم شطرنجیِ قرمز و سفید داشتیم که از پنجره‌های عقب بیرون داده بودیم و گمانم طبق معمول پخشِ ماشین «وقتی دلگیری و تنها» و «وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت» می‌خواند. بین ما فقط آیدین بود که برای اولین بار استادیوم می‌آمد، البته به گمانم کلاً اولین باری بود که می‌خواست یک بازی فوتبال را ببیند! به پارکینگ استادیوم رسیدیم و آنقدر تاب خوردیم تا جای پارکی پیدا کردیم. مطمئن بودیم وقتی آنقدر دیر رسیده‌ایم جایی بهتر از سکوهای گوشه‌ی طبقه‌ی بالا نصیبمان نمی‌شود. از کنار ورزشگاه ده هزار نفری که رد می‌شدیم اتوبوسِ تیم پرسپولیس از کنارمان رد شد، شروع کردیم به بوق زدن و پرچم تکان دادن. کمی جلوتر، اتوبوس سرعتش را کم کرد و بی‌آنکه بایستد کنارتر آمد، محمودآقا خوردبین، سرپرست پرسپولیس، از اولین پنجره‌ی اتوبوس برایمان دست تکان می‌داد، نزدیک‌تر که شدیم یک دسته بلیط به سمت‌مان انداخت. در کسری از ثانیه بلیط‌ها را از زمین جمع کردیم. همه بلیط‌های جایگاه ویژه بودند. حکایت حال ما در آن لحظه، حکایت درازگوش بود و تی‌تاپ، حکایت ماتحت و عروسی! بلیط‌ها خیلی بیشتر از تعدادِ ما هفت نفر بود. تا به استادیوم صدهزار نفری برسیم مابقی بلیط‌ها را خیرات کردیم، بی‌آنکه حتا درصدی به امکان فروختنش فکر کرده باشیم!

به جایگاه ویژه که رسیدیم، هنوز تعداد زیادی از صندلی‌های خالی بود. با جایگاه پرسپولیسی‌ها فقط یک فنس فاصله داشتیم. تا آن روز- و البته حتا تا همین امروز- هرگز تا به آن حد به زمینِ آزادی نزدیک نبوده‌ام. بخت یارمان بود و بازی هم از آن بازی‌های جذاب. علی کریمی در یکی از بهترین روزهایش بود و چپ و راست الهلالی‌ها را دریبل می‌زد. اواسط بازی بود و در اوج بالا و پایین پریدنِ شادی گلِ از راه دورِ کاویانپور، که دیدیم خبری از آیدین نیست! از فنس‌های بین جایگاه بالا رفته بود و قاطیِ هوادارانِ دوآتشه‌ی پرسپولیس بوق سه‌تایی می‌زد!

آن بازی برای ما همه چیز داشت، سه گلی که انصاریان، کریمی و کاویانپور زدند، اخراج دو بازیکن تیم عربستانی، بلیط‌های رایگان جایگاه ویژه، تماشایِ از نزدیکِ علی‌آقا پروینی که برای هیچ کدام از گل‌ها از صندلی‌اش در نیمکت بلند نمی‌شد، آیدینی که در اولین فوتبال دیدنِ زندگی‌اش بوقچی جایگاه پرسپولیسی‌ها شد و در نهایت بُردِ سه بر یک پرسپولیس.

*

آقای خوردبین عزیز! ممنون که باعث شدید، یکی از بهترین بازی‌های تیم محبوب‌مان را از نزدیک‌ِ نزدیک ببینیم.

_____

* با سپاس از دکتر یاسر روستایی و حافظه‌ی درخشانش

ترانه‌سرا، مترجم، پژوهش‌گر مطالعات فرهنگی و رسانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید