ماشین برای ما پنجرهای رو به آزادی، هیجان و اتفاقات غیرمنتظره بود. مثل تعقیب و گریز فیلم پرخوانده، گاهی در بزرگراهها پشت سرهم میرفتیم، گاهی هم وسط راهبندان و دور-دور میخواستیم خودی نشان بدهیم و توجه جلب کنیم. سکانس ابتدایی فیلم درباره الی، وقتی بچهها در تونل جیغ میزدند. ما هم در مسیر شمال همین جوری ذوق میکردیم. معلوم نبود ما ناخودآگاه از فیلمها تقلید میکردیم یا فیلمها با هوشمندی تمام ماشین را با حس و حال زندگی ما ترکیب کرده بودند.
یکی از بهترین سکانسهایی که ماشین روحیه آدم را نشان میدهد، سکانس آخر درباره الی است. جایی که جایی که ماشین در گل گیر کرده، نقش اصلی در خودش فرو رفته و بقیه آشقته و سردرگم میخواهند یک جوری ماشین را نجات دهند. در این مطلب برایتان میگویم یک ماشین چه نوستالژی زیبایی برایم ساخت.


اولین بار که تایتانیک را دیدم، آن صحنه معاشقه لیوناردو دیکاپریو و کیت وینسلت در ماشین برایم عجیب بود. از بین آن همه فضای باشکوه چرا ماشین؟ بعدها فهمیدم نه فقط در ایران بلکه در همه دنیا، ماشین یک موقعیت بینظیر برای عشقبازی است. هم امن است، هم نسبتا آرام و راحت. در بیابان، در جنگلها، یا حتی کنار دریا و رود. من خودم اولین بوسهام را در ماشین تجربه کردم.
بوسه اول حس گنگ و مبهمی دارد چون نمیدانی قرار است چه حسی را تجربه کنی؛ شاید دستپاچلفتبازی دربیاوری و خراب شود جوری که ترجیح دهی رویش خاک بریزی و فراموشش کنی. من هم مثل خیلیها انتظارش را نداشتم تا این که خودش آمد؛ طبیعی و آرام. از بوسه اولم چندین سال است میگذرد اما هنوز خوب آن لحظه را بخاطر دارم.
بیست و خوردهای ساله بودم که با رابطهام با دختری گرم شد. حدود یک سال کجدار و مریز با هم دوست بودیم. با هم خوش بودیم اما بوسهای در کار نبود. بوسه اول به طرفین بستگی دارد؛ او اعتقاد داشت چیزهای خوب را باید برای بعد از ازدواج نگه داشت، قبل ازدواج باید سرسنگین بود و چارچوب داشت؛ حالا که این قانون مسخره از کجا سروکلهاش پیدا شده بود خدا میداند! جدا چرا آدم باید چنین لذتی را به بعد از ازدواج حواله کند؟ او که واقعا اعتقاد داشت. من که نتوانستم و نخواستم به وصال لب شیرین برسم. نصیب من همین بس که با کوه جزوات و درسهای دانشگاهی سرگرم باشم. بعد یکسال در آرامش از هم جدا شدیم. اگر احمق نبودم زودتر هم جدا میشدیم. فکر کنم حالا یک بچه چهار پنج ساله دارد.
اولین بوسهام در بیست و شش سالگی بود. حتما با خود میگویید چقدر دیر! هنوز هم حس خوبی به زمانش ندارم حتی میتوانست دیرتر هم باشد اگر آن اتفاقات پیش نمیآمد. آن سال مصاحبه دکتری چند دانشگاه قبول شده بودم. اگر تجربه حالا را داشتم اصلا شرکت نمیکردم؛ دریغ کسی راهنمایی نکرد و همه مصاحبهها را رفتم. در مصاحبه دانشگاه هنر، ۲۰ دقیقه آخر یک دختری سروکلهاش پیدا شد، تیز مصاحبه کرد و رفت. حرفی هم با هم زدیم، دقیق یادم نمیآید چه بود؛ حس خوشایند آشنایی داشتم اما نمیدانم چرا. تا خواستم شماره یا نشانی بگیرم رفته بود.
آن زمان من سرباز بودم. با لطایفالحیلی وسط دوره آموزشی، مرخصی یک روزه جور کردم و رفتم همدان. برخلاف انتظار دوباره دیدمش؛ این بار با ترس و اطمینان جلو رفتم و قرار گذاشتیم با هم شهر را بگردیم. چهار پنج نفره بودیم ولی بقیه کنار کشیدند؛ دو نفره رفتیم گنج نامه، آرامگاه بابا طاهر عریان، بازار و حمام رفتیم. شب با آخرین سرویس به تهران برگشتیم. روز باشکوهی از خدمت سربازیام بود.
پادگان صفر یک عالی بود؛ هفتهای چند بار از پادگان میآمدم بیرون. تنها یک ربع با چهارراه ولیعصر فاصله داشتم. چند بار بیرون رفتیم. گفت یکبار یکجایی در یکی از فرومها با اسم ناشناس از من چیزی پرسیده بوده و خوب جواب داده بودم. از آن وقت به دیده تحسین و احترام به من نگاه میکرد چون واقعا به او کمک کرده بودم. البته من از هر نظر تجربهام کمتر از او بود، چند سال فرانسه درس خوانده بود؛ آن زمان هم در یکی از نهادهای مهم دولتی کار میکرد. روال بعد از پادگان شهرگردی و حرف زدن بود.
همه اینها را گفتم تا حال و هوای رابطه دستتان بیاید. آن بوسه به پشتوانه این ارتباط و خاطرات معنای قشنگی پیدا کرد. یک هفته به یلدا، شیک و ترتمیز کردم و از پادگان بیرون زدم. یک راست رفتم چهار راه ولیعصر کتابفروشیها را زیر و رو کردم. کتاب «مراقبت و تنبیه» میشل فوکو را خریدم و دادم یک جلد کادویی قرمز شب یلدایی دورش پیچیدند. تازه از دانشگاه آمده بودم بیرون، هنوز در حال و هوای تفکرات فلسفی اجتماعی بودم. قرار بود آن شب برویم تئاتر شهر. یک برچسب (استیکر) سفید گرفتم به خط خوش رویش نوشتم: برای تو که زیبا نگاه میکنی، با مهر و امید».
بعد از تئاتر با ماشینش مرا به ایستگاه مترو سبلان رساند. همین طور که رانندگی میکرد هدیه را گذاشتم روی داشبورد. واکنشی نشان نداد. برای آن شب حرفی نداشتیم. آن لحظه داشتم حساب کتاب تاخیر پادگان را میکردم. قبل از پیاده شدن گفت: «حسن بیا نزدیک.» فکر کردم میخواهد چیزی نشان دهد یا سوالی دارد. ناگهان لبهایم را بوسید. چند ثانیه بعد رفته بود. جلوی ایستگاه سبلان، در آن هوای سرد هاج و واج ایستاده بودم. لبوفروش کسی را صدا میزد.
این بوسه هیچ شباهتی به عاشقانه تایتانیک نداشت. نه کشتی بود، نه اقیانوس. فقط یک ۲۰۶ آلبالویی معمولی در شلوغی تهران، اما همانقدر جادویی و عمیق. ما اگر آن شب از مترو استفاده میکردیم لابلای دست و پا گم میشدیم، مثل آن لحظه که جان اسنو در بازی تاج و تخت (Game of Thrown) لابلای سربازان برای نفس کشیدن تقلا میکرد. مترو لحظاتی سیاه است و بعد ۱۰۰ تا چشم. بدون ماشین لذت آن لحظه از دست میرفت. ماشین مثل یک کافیشاپ خصوصی و خلوت، مثل آن کافههای دنج و درجه تجریش بود.
حدودا ۱۴ سال از آن اتفاق گذشته، اما من هنوز، غیرارادی و کودکانه حس خوبی به ۲۰۶ دارم. اول یک ۲۰۶ گربه سیاه داشتم. چند سال پیش ۲۰۶ سفید خریدم. اکثر اصفهانیها عاشق رنگ سفید هستند. نگهداریاش سادهتر و کمتر در چشم است. از همه مهمتر راحتتر نقد میشود. اما سفید رنگ مرده و نپختهای است، انتخاب بنگاهیها و فروشندههاست؛ باید رنگ ماشینم را عوض کنم. هر رنگی به جز سفید، آلبالویی شخصیت دارد، جاندار و زنده است. از آن ۲۰۶ آلبالویی که پیاده شدم، در ایستگاه مترو، با لباس سربازی داشتم خیره به دیوار نگاه میکردم. آن احساس غیرمنتظره و عجیب در عین حال خوشایند و لطیف چه بود؛ چه شد. من کجای این زندگی بودم. قطار آمد، مسافران پیاده شدند، عدهای رفتند. داشتم به زندگی فکر میکردم. قطار بعدی آمد و رفت. آن لحظه زندگی از همیشه زیباتر بود.