دوست من، یه پاندا هیچوقت سرنوشتش محقق نمیشه مگر این که از توهم کنترل رها بشه.
ما فقط رویاهایمان را با خود آوردهایم
ساعت قدیمی کافه ساعت هفت را نشان میدهد. معمولا اینقدر بدقولی نمیکرد. برای اطمینان با ساعت مچیاش چک میکند. دوباره کتابش را باز میکند و ادامه میدهد. همین طور که چشمش رو کلمات میلغزد با خودش میگوید: «ای لعنت به این ترافیک تهران که همه را بدقول کرده.» با مداد آرام به روی میز میکوبد و کلمات را شمرده و سنگین میخواند. «... ما را میگردند میگویند همراه خود چه دارید؟ ما فقط رویاهایمان را با خود آوردهایم. پنهان نمیكنیم چمدانهای ما سنگین است، اما فقط رویاهایمان را با خود آوردهایم.» لحظهای کاکل کوتاه موهایش را بیاد آورد. دوباره ساعتش را دید: ۷ و دو دقیقه.
آدمهای پیادهرو، مثل ماهیهای آکواریوم به چپ و راست میرفتند. نگاهی به چاییاش انداخت؛ مثل آب دهن مرده یخ کرده بود. مدادش را توی چایی فرو برد و شروع کرد به هم زدن. لحظهای به این فکر کرد میتواند توی چایی تف بیاندازد تا چایی دستنخورده توی فاصلاب نرود اما نازی ازین کار خوشش نمیآمد. با وقار پیشخدمت را صدا زد و گفت: «ممنون از محبتتان، لطفا چاییها را عوض کنید. همراه من هم به زودی میرسد.» پیشخدمت هر دو چایی را برد. لبخند زد؛ حالا بهتر شد، نازی این جوری دوست دارد.
مدتی است از هم جدا شدهاند اما هفتهای چند بار دزدکی با هم به کافه میآیند. فکر میکند همین نخهای باریک، پیوندشان را لذتبخشتر از قبل کرده است. انتظارشان از یک رابطه تمام عیار زیاد بود؛ رابطه کمتر بهتر جواب میدهد. امروز حرفهای زیادی برای گفتن داشت، از دخترشان که خودش را یک جایی در لندن گم کرده و حالا خبر رسیده رئیس دانشکده شده است. نازی جانش برای بچههایش میرود؛ حتما خوشحال میشود. به ذهنش خورد از خانمی که جدیدا در میوه فروشی میبیند حرف بزند اما سریع منصرف شد. موضوع جالبی نیست. چیدمان نشیمن را به نازی نشان میدهد. گلهای نازی را برده کنار پنجره؛ همان جایی که نازی فکر میکند درست است. گرگی، دمپفکی و پاکوتاه را هم قلمه زده. کاش زودتر سربرسد. نازی باید زود به خانه برگردد.

۷ و ۱۰ دقیقه شد. پیشخدمت را صدا میزند. با پایش به میز آرام ضربه میزند: «مثل گداها نه منظورم این است چطور چرا یک تکه دستمال اینجا میگذارید؟ یک چیز درست بیاورید لطفا.» میخواهد دستان عرق کردهاش را پاک کند. پیشخدمت مودبانه میگوید: «چشم باباجان.» «این چایها را هم وردار برو؛ ازشان خوشم نمیآید.»
چند دقیقه بعد ضربآهنگ مداد توجه بقیه را هم جلب میکند. جوری سرگرم خواندن کتاب بود که نگاه دیگران را حس نمیکرد. پیشخدمت با یک بشقاب مخملی قشنگ آمد و گفت «نازی خانم گفتند این پیام را بهتان بدهم.» کاغذ تا شده را باز کرد و خواند. مداد را گذاشت لای کتاب و به آرامی از کافه بیرون خزید. آدمها به آرامی از کنار هم میگذشتند، مثل ماهیها.
متن نامه را در نظرها بخوانید!
وقتی ساعت دقیقن هفت بود فکر کردم قرارشان ساعت هفت است و هنوز دیر نشده .چون معمولن قرارهارا راس یک ساعت مشخص میگذارند.مثل هفت یا شش.
تازه جالبه بدونی که یه عکس قلبم زیرش هست.بزن روش ببین چی میشه
نازی یه شخصیت واقعیه؟
اقا من اخر داستان رو نفهمیدم😢💔
من امروز زودتر از همیشه کافه آمدم اما نتوانستم منتظرت بمانم. باید خبر مهمی را به تو میدادم اما نتوانستم با خودم کنار بیایم. امروز که برای کارهای مامان بیمارستان رفته بودم دکتر خبر بدی را به من داد. ای کاش زودتر تو را در جریان یک چیزهایی گذاشته بودم اما نمیخواستم ناراحت شوی. با خودم درگیر بودم، مطمئن نبودم. نمیدانم چقدر دیگر وقت دارم. الان هیچ آیندهای ندارم. دلم میخواهد یکبار دیگر بچههایمان را ببینم. میتوانی مقدماتش را فراهم کنی؟ حسابی گیجم. به من زمان بده. ببخشید
بیشتر از همیشه دوست دارم خنگ خوشگلم؛ بوس.
http://vrgl.ir/dZ2vC
تلخ زیبایی بود..
مرسی از نظرت :)
از کجا میدونین من در قطع روابط درایت دارم؟ 😁😁
نه خیلی با این ایده وزارتخونه موافق نیستم، وزارتخونه ای بزنید که به ادم ها اموزش بده پای انتخاب هاشون بایستند و بجنگند البته قبلش باید اسلوب انتخاب صحیح و یاد داد!
اگر اون رو یاد بگیریم که نه فقط برای عشق و روابط، برای زندگی و کسب و کارمون هم عالی میشه.
البته همیشه لازم نیست به قطع و وصل باشه؛ در داستان بالا در کشاکش بریدن و وصل هستند و اتفاقا هر دوشون هم برسر انتخابشون هستند!
یا باهام دوباره ازدواج کن یا دیگه نمی خوام بیام کافه و چای های بد مزه اونجارو بخورم. من از اولم کاپوچینو دوس داشتم ولی تو هیچوقت نفهمیدی...
یکی از دوستام پیشم نشسته بود و براش بلند بلند داستان رو خوندم. برداشت من این بود که نازی اصلا قرار نیست بیاد و ایشون بیخودی منتظرن. دوستم هم پا رو یک گام فراتر گذاشته و اینجوری برداشت کرده بود که نازی اصلا در قید حیات نیست و ایشون با خیالش زنده ست. تا اینکه نوشته نازی خانم رسید و برداشت های ما رو نقش بر آب کرد. آخرش هم مثل فیلم های اصغر فرهادی تموم شد :)
خوب و گیرا بود مرسی
آره دقیقا آخرش میتونست هر کدوم ازین اتفاقات بیافته.
من زوجی رو در نظر داشتم که از هم جدا شدهاند اما هنوز رابطه دارند. یعنی با هم نیستند، بیهم هم نیستند. گاها زوجها بعد از طلاق هم با هم میمانند حالا یا برای سکس یا نیازهای روحی روانی و خاطرات پیوند آنها را حفظ میکند. دلیل طلاق هم مهم هست. مثلا اگر نازی برای مراقبت از مامانش جدا شده طلاقشان معنای دیگری میگیرد. چیزی که من بعد در نظر گرفتم بیماری لااجل و فرصت محدود نازی بود. بچهها چند حالت دیگر هم ادامه دادند.
میدونی، تو به عنوان خواننده محدود نیستی، یه جور آزادی داری که داستانهای مختلفی رو در ذهن پرورش بدی.
جالب بود که بلند و باهم خوندین؛ حس خوب نویسنده بودن گرفتم 😁
ارادت