میخواستم بنویسم بی رمق یا بی انگیزه ... ولی نوشتم بی جون چون که دیگه حالی نمونده برام فکر کنم دارم افسرده میشم.
تصمیم گرفتم از همین امروز یکم ورزش کنم. دو ماهی میشه ورزشم رو گذاشتم کنار شاید هم سه ماه نمیدونم کم کم دارم از زندگی محو میشم!
مثل یه خاطره دور میمونه همه چیز برام و آینده هم مثل یه رویای شیرین که وقتی صبح از خواب بیدار میشی تازه تلخیش رو زیر زبونت حس میکنی, چه شیرین تلخی ...
اینقدر خودمو درگیر روزمره گی کردم که نمیدونم چیکار میکنم و کجا میرم و کِی میام و با کی حرف میزنم و ی میگم, فقط هر روز میام و میرم و یه روز از ذخیره عمرم رو از توی شیشه عمرم برمیدارم و بیخودی خرجش میکنم, حس میکنم به جای یه روز دو روز خرج میشه چون یه روز هم به پیری نزدیک تر میشم و هر چقدر مسن تر میشم علاقه و اشتیاق و اراده ام برای انجام دادن کارهای جدید و جسورانه کمتر میشه!
باید تمرکز کنم وگرنه شکست میخورم.