آمد؛ آرام و با ذوق قدم میزد سوی من. دیر نکرده بود، من زودتر از قرارمان رسیده بودم. همیشه این کار را میکنم، آمدنش به سوی خودم، آن حالت که خجالت زده میشود از حضور و نگاه من چه دوست داشتنی ست. سرش را پایین انداخت و موهایش جلوی صورتش را گرفت، همانطور آمد جلو و سرش را بلند کرد و سلام داد من هم جوابش را دادم و موهایش را زدم کنار و گونه بر گونه. سرخ شد و شکفت. دستانش را گرفتم و با هم شروع کردیم قدم زدن، آی... گرمای دست هایش، این گرما از خورشید است پنداری.
"دیر کردم؟"
"نه"
"چرا تو قبل از من رسیدی؟"
"کار داشتم این طرفا... زودتر اومدم"
همانطور که قدم میزدیم، به کافه ای رسیدیم و رفتیم داخل. پیش از این هزاران بار این در این خیابان قدم زده بودم و هزاران بار نیز در این کافه قهوه خورده بودم اما امروز، هم خیابان قشنگتر بود و هم قهوه اش دلپذیزتر.
"چای"
"قهوه تلخ"
کنار پنجره رو به خیابان نشسته بودیم و به خیابان خیره شده بود و من به او. چیست او؟ منم؟ یا او؟ دو نفریم؟ یا اصلاً یک نفریم؟ او از من است یا خود من است؟ نه، تمام من "او" است. یکی و یگانه. بیهیچ دویی. بی هیچ جدا بودن. من و او وجود ندارد. تماما "او" ست. حال چه چیز می توان پنهان کرد بین من و او وقتی فاصله ای نیست.
"دوباره با خواهرت جر و بحث کردی؟"
"از کجا فهمیدی؟! ... ناراحتیم خیلی مشخصه؟"
"بگو"
یگانگی هست اما گفتن نیز باید باشد. با این که همه چیز را میدانم اما دوست دارم حرف بزند برایم. بگوید، دوست تر میدارم بگوید برایم.
اشک؛ از آن چشمه زلال قطره ای فرود آمد به دشت تازه روییده روی گونه هایش و زنده کرد دشت را، و مرا. با بال آستین پاکش کرد و دستانش را گرفتم .حرف بزن و اشک بریز که اگر این دو در تو رسوب کنند، کدر می شود روح پاک و بلورینت و من هم. کدر و نابود. خلاص کن خود را از شدت اتفاقات و بگو به من که اگر به من نگویی، که را محرم خواهی یافت؟ چه کسی محرم تر از تو به تو و من جز تو نیستم. من تو هستم پس بگو برای خودت- برای من.
"به تو حسادت میکنه"
حسادت می کند از روی خشم؟ یا دل می سوزاند و این دل سوختن با جلوه ای چون حسادت بروز کرده است؟ که اگر دل سوختن باشد با مایه حسادت، خوب است چون دل سوختن است. و دل سوختن از دوست داشتن است. حسادت می کند به من، به رقیب عشقی اش و نمیخواهد "خواهرش" و "دوست داشتن" اش را با کسی قسمت کند و این چقدر زیباست. چهره ای تلخ و زننده دارد اما چه باطن روح نواز و دل انگیزی، مهر خواهرانه-حمایت خواهر.
"به من حسادت نمیکنه، از سر محبته"
"چه محبتی؟ با این کارش الان حالم خرابه"
گاهی دلسوزی به خودخواهی بیشتر می ماند تا مهر. این مهر تا کجا میتواند برود که به خودخواهی میرسد؟ چقدر مهربانی باید عمیق باشد که به این سطح برسد؟ آیا عمیق است اصلاً؟ خیر، سطحی و کودکانه است که اگر مهر عمیق باشد خیر میخواهد و نیکی، زیبایی میآفریند و نه سیاهی.
"عیبی نداره غصه نخور، میخوای بریم سینما؟"
شاید ده دقیقه از فیلم گذشته بود که رسیدیم. کورمال کورمال صندلی مان را پیدا کردیم و نشستیم. فیلم عاشقانه بود. در سکانسی غمگین بود که دوباره اشک؛ قطره از چشمه زلال فرود آمد و دشت روشن شد. و بوسه بر آن دشت. شکوفا شد، نور فیلم روی صورتش افتاده بود. دستش را آرام آورد و دست مرا گرفت، سرد بود و به من نگاه کرد، چشمانش سرخ بود از گریه و آخ چه چشمانی بود، پاک و بی آلایش، بیهیچ غیر. و من خود را در آن چشمها دیدم، اصل خودم، نه آن را که اینجا روی صندلی سینما نشسته، آن را یافتم که باید باشم. آن را که خود من است. "من" را در چشمانش دیدم و به راستی همه "او" بود. اگر رو بر نمی گرداند معلوم نبود تا کی به او نگاه کنم. اما کم کم انگار، به من نگاه نمیکرد و فقط می دید جایی را، به سان مونالیزا.
"آقا... آقا... بیدارشو... فیلم تموم شد"
چشمانش را باز می کند، لحظه ای درنگ می کند، پندار واگویه با خود:
"گفتم اگر بخوابم، خواب تو را میبینم"