hassantarhsaz
hassantarhsaz
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

نگار

پیرمردی ژنده پوش کنار خیابان نشسته بود و گدایی میکرد، رفتم جلو که کمک کنم، کت چروک و کثیفش را کنار زد و ...

تصویر زنی را به من نشان داد. پیرمرد ژنده پوش کنار خیابان تصویر زنی را به من نشان داد که مرا می برد به ده سال پیش. آری، تصویر نگار بود، نگاری که ده سالی می شد رفته بود بی آن که پشت سرش را نگاه کند، رفته بود بی آنکه به من نگاه کند یا به حرفم گوش کند، نگاری که ده سال پیش، نمیدانم از ترس چه چیزی یا دنبال چه چیزی بود، که محاجرت کرد و رفت. اما الآن تصویرش پیش این پیرمرد چه میکند؟ او از اقوامش است؟ خیر، اقوامش کاشان زندگی نمیکنند. با او نسبتی داشته؟ شاید او نیز زخم خورده سالیان نبودن نگار یا ترک ناگهانی اش است؟

-این عکسو از کجا آوردی؟

-یه زنی بهم داد و یه عکسم نشونم داد گفت اگر این آقا اومد این عکسو نشونش بده و بگو با شماره تلفن پشت عکس تماس بگیره

پولی به او کمک کردم و عکس را از او گرفتم. پشت عکس را نگاه کردم. بله، شماره تلفنی نوشته شده بود. موبایلم را از جیبم خارج کردم که تماس بگیرم اما نتوانستم. به عکس نگاه میکنم و نگار را میبینم اما این نگار الآن نیست، این همان نگار ده سال پیش است، این همان نگاری است که مرا رها کرد و نمیدانم به شوق چه، رفت فرانسه. آن روز ها حتی از کشور فرانسه هم بدم می آمد. عکس خودم هم دست پیرمرد بود، برگشتم که عکس پیرمرد را بگیرم، او آنجا نبود، رفته بود، انگار آمده بود عکس نگار را نشانم بدهد و برود.

کسی میزند پشتم

-حمید؟!

برگشتم

-نگار؟!

داستان کوتاهنویسندگیمینیمالیسمعشقمهاجرت
شاید نویسنده، شاید هم دوستدار نوشتن، نقدم کنید لطفا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید