هستی کیانی راد
هستی کیانی راد
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

احساسات هندونه‌ی کُنج راهرو

هندونه‌ی شیرینِ قصه‌ی ما
هندونه‌ی شیرینِ قصه‌ی ما



سلام من یه هندونه­‌ی شیرین وقرمزم که همراه دوستانم سمت راست یه مغازه­‌ی بزرگ زندگی می­‌کنیم. چندروز پیش باخانوادم صحبت کردم و به قصد دیدن دنیا، اونارو ترک کردم. پریدم پشت یه کامیون، اومدم شهر و اینجا با دوستام زندگی می‌­کردیم. همه چیز خوب بود تا اینکه بالاخره نوبت من رسید که یه نفر منو به سرپرستی بگیره. یه آقایی با موهای جوگندمی بعد از سلام علیک با مغازه‌دار اومد سمت میز. همه ما داشتیم خداخدا می­‌کردیم که این مرد مهربون مارو انتخاب کنه. چندتایی هندونه برداشت دستش و دوباره گذاشت سرجاش، تا نوبت به من رسید. من با استرس نگاهش می­‌کردم و منتظر بودم. مرد دوتا ضربه به پشت کمرم زد و بعد با رضایت سری تکون داد و گفت خوبه. من با برق شادی که تو چشمام بود نگاهی به دوستام کردم و لبخند مغروری زدم. مرد شروع به حرکت کرد. قبل از دورشدن از میز با صدای بلند رو به دوستانم فریاد زدم:

((خداحافظ هم اتاقی­‌های مهربون. سلام دنیای شگفت‌انگیز!))

با شوروشوق زیادی همراه مرد مهربون سوار ماشینش شدم و داشتم از دیدن خیابون­‌های شهر لذت می­‌بردم که با ترمز ناگهانی ماشین پرت شدم زیر صندلی. جرئت نداشتم چشمام رو باز کنم و ببینم بدن نازنینم تیکه تیکه شده. داشتم زندگیم رو مرور می‌­کردم و از ثانیه‌های آخر عمرم نهایت استفاده رو می­‌بردم که در ماشین باز شد و مرد من رو روی دستاش بلند کرد. حس کشیدگی تو بدنم داشتم و مطمئن بودم اگه چشمامو باز کنم روحم رو بالا سرم می­‌بینم که با اقتدار آماده‌­ی رفتنه. شروع کردم برای خودم دعا خوندن: بلند بگو لاالله الا الله! همینجور با بغض می‌­گفتم: به عزت شرف لاالله الا الله...

یه باد ملایمی، روی کله­‌ی بدون موی سبزم حس کردم و داشتم به سمت آسمون بالا می‌­رفتم که تِپ! تو یه جای نرم فرود اومدم و پرزهایی رو زیر کمرم حس کردم. با خودم گفتم:

((خدا جواب خوبی‌­هامو داد و تو دنیای بعد از مرگ برام جای گرم و نرم آماده کرده.))

منتظر حوری بهشتی بودم. کم‌کم چشمامو باز کردم. دیدم یه دختر با پیراهن رنگی رنگی بلند و موهای طلایی موج دار با لبخند داره به سمتم میاد. خوشحال و شاد یه نگاهی به اون کردم و یه نگاهی به بدن خودم که سالم و سرحال روی فرش قرمز ابریشم لم‌داده بود. دختر نزدیکم شد و من داشتم با غرور نگاهش می­‌کردم که با لبخند به پشت سر من نگاهی انداخت و گفت:

((سلام بابا.))

با شنیدن این حرف فهمیدم که من نمردم و تو همین دنیا هستم. اما از اینکه دیدم بهم بی­‌توجهی شده، برق شادی از چشمام پرکشید و حس پوچی داشتم. دیگه فرش ابریشم و جای گرم و نرم برام اهمیتی نداشت. احساس تنهایی عمیقی داشتم. انگار این رنگ قرمز فرش برام حکم آتش دوزخ رو داشت. دیگه هیچ نکته‌ی مثبتی تو خودم نمی­‌دیدم. دیگه برام فرقی نداشت کسی منو به سرپرستی گرفته، دستی به کمرم زده و ازم تعریف کرده. فرقی نداشت وقتی با ملایمت منو بغل کرد و سوار ماشین کرد. فرقی نداشت که مامان بابام بهم می­گفتن هم ظاهرت و هم باطنت زیباست. دیگه هیچی براهم مهم نبود؛ حتی مرگ و زندگی! نمی‌­تونم یه گوشه بشینم و انتظار توجه از کسانی داشته باشم که براشون مهم نیستم. من هر جور شده باید حرکت کنم و خودمو بزنم به دیوار تا بترکم و از این زندگی لعنتی راحت بشم! همین‌جور که داشتم عرق می‌­ریختم و زور می­‌زدم که جابه‌جا بشم، از زمین فاصله گرفتم.

یه دستی من رو بلند کرده بود؛ ولی نمی­‌تونستم چهره‌­اش رو ببینم؛ چون پشتم بهش بود. نرمی دستاش رو روی پوستم احساس می‌­کردم که هم‌زمان صداشو شنیدم و فهمیدم همون دختریه که از کنارم رد شده بود. در حال حرکت بود و منم همراه خودش می­‌برد. گفت:

((بابایی دستت درد نکنه بدجور هوس هندونه کرده بودم.))

من احساس می­‌کردم رو ابرام و از اینکه قراره ازم تعریف کنه ذوق کرده بودم که گفت:

((الان قاچ می­‌کنم میارم دور هم بخوریم. تو هوای گرم هندونه بدجور می‌­چسبه.))

شما فقط قیافه منو تصور کن! چشمام اندازه دوتا پرتقال گشاد شده بود و از شدت استرس همرنگ توت‌فرنگی­‌های مغازه شده بودم. این دختر چی داشت می­‌گفت؟ می­خواد منو بکشه؟ ای قاتل! با گریه داد می­‌زدم:

((قاتل منو نکش. قاتل...))

اما اون قاتلِ خوشگل درنهایت بی‌رحمی منو روی سینک گذاشت و یه چاقوی نارنجی بزرگ برداشت و اومد بالا سرم. همین‌جوری که داد می‌­زدم و اشک می­‌ریختم یه دفعه دیدم خم شد رو صورتم. خیلی خوشحال شدم با خودم فکر کردم صدامو شنیده. اما اون دستی به چشمام کشید و گفت:

((آها چیزی نیست، یه لک طبیعی رو پوست هندونه.))

چی؟ چی گفت؟ به چشمای من گفت لک هندونه؟ به چشم‌هایی که مامانم انقدر قربون صدقشون می­‌رفت گفت لک هندونه؟ این‌جوری نمی­شه من باید این دختره­‌ی پرو رو بنشونم سرجاش. تا خواستم حرکتی بکنم چاقوی بزرگ لعنتی رو تو قلبم فرو کرد وهمین‌جوری که خون ازم می­‌رفت چشمام بسته شد.

احساس سرما می­‌کردم. همهمه­‌ی زیادی دور و برم بود. آروم آروم چشمامو بازکردم و خودم رو بدون پوسته­‌ی سخت بدنم توی یک ظرف کریستال دیدم که بدنم چند تیکه شده. اما عجیب بود که دردی حس نمی­‌کردم. تازه چون پوسته­‌ی سختم نبود بیشتر احساس سبکی می­‌کردم. باخودم فکر کردم پس اون لذت و سبکی که همه ازش حرف می­زنن و بخاطرش خودشونو به آب و آتیش می­زنن تا یکی اونا رو به سرپرستی بگیره، این بود؟! منو بگو که فکر می‌­کردم محل زندگیم تغییر می­کنه. حالا می­‌بینم که ماهیت زندگیم تغییر کرده و این تغییر رو دوست دارم. حالا دیگه استرس ندارم. دیگه به اون دختر به چشم یه قاتل نگاه نمی­‌کنم. اون راه‌گشای من بود و ازش ممنونم. اون دختر و پدر و مادرش به ترتیب چنگال‌هاشون رو جلو آوردن و تکه‌­ای از من برداشتن. من بدون اینکه دردی تو وجودم احساس کنم لبخندی زدم و خودمو به دست تقدیر سپردم.

جان بخشیدنقصه گوییافکار و احساسات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید