سلام من یه هندونهی شیرین وقرمزم که همراه دوستانم سمت راست یه مغازهی بزرگ زندگی میکنیم. چندروز پیش باخانوادم صحبت کردم و به قصد دیدن دنیا، اونارو ترک کردم. پریدم پشت یه کامیون، اومدم شهر و اینجا با دوستام زندگی میکردیم. همه چیز خوب بود تا اینکه بالاخره نوبت من رسید که یه نفر منو به سرپرستی بگیره. یه آقایی با موهای جوگندمی بعد از سلام علیک با مغازهدار اومد سمت میز. همه ما داشتیم خداخدا میکردیم که این مرد مهربون مارو انتخاب کنه. چندتایی هندونه برداشت دستش و دوباره گذاشت سرجاش، تا نوبت به من رسید. من با استرس نگاهش میکردم و منتظر بودم. مرد دوتا ضربه به پشت کمرم زد و بعد با رضایت سری تکون داد و گفت خوبه. من با برق شادی که تو چشمام بود نگاهی به دوستام کردم و لبخند مغروری زدم. مرد شروع به حرکت کرد. قبل از دورشدن از میز با صدای بلند رو به دوستانم فریاد زدم:
((خداحافظ هم اتاقیهای مهربون. سلام دنیای شگفتانگیز!))
با شوروشوق زیادی همراه مرد مهربون سوار ماشینش شدم و داشتم از دیدن خیابونهای شهر لذت میبردم که با ترمز ناگهانی ماشین پرت شدم زیر صندلی. جرئت نداشتم چشمام رو باز کنم و ببینم بدن نازنینم تیکه تیکه شده. داشتم زندگیم رو مرور میکردم و از ثانیههای آخر عمرم نهایت استفاده رو میبردم که در ماشین باز شد و مرد من رو روی دستاش بلند کرد. حس کشیدگی تو بدنم داشتم و مطمئن بودم اگه چشمامو باز کنم روحم رو بالا سرم میبینم که با اقتدار آمادهی رفتنه. شروع کردم برای خودم دعا خوندن: بلند بگو لاالله الا الله! همینجور با بغض میگفتم: به عزت شرف لاالله الا الله...
یه باد ملایمی، روی کلهی بدون موی سبزم حس کردم و داشتم به سمت آسمون بالا میرفتم که تِپ! تو یه جای نرم فرود اومدم و پرزهایی رو زیر کمرم حس کردم. با خودم گفتم:
((خدا جواب خوبیهامو داد و تو دنیای بعد از مرگ برام جای گرم و نرم آماده کرده.))
منتظر حوری بهشتی بودم. کمکم چشمامو باز کردم. دیدم یه دختر با پیراهن رنگی رنگی بلند و موهای طلایی موج دار با لبخند داره به سمتم میاد. خوشحال و شاد یه نگاهی به اون کردم و یه نگاهی به بدن خودم که سالم و سرحال روی فرش قرمز ابریشم لمداده بود. دختر نزدیکم شد و من داشتم با غرور نگاهش میکردم که با لبخند به پشت سر من نگاهی انداخت و گفت:
((سلام بابا.))
با شنیدن این حرف فهمیدم که من نمردم و تو همین دنیا هستم. اما از اینکه دیدم بهم بیتوجهی شده، برق شادی از چشمام پرکشید و حس پوچی داشتم. دیگه فرش ابریشم و جای گرم و نرم برام اهمیتی نداشت. احساس تنهایی عمیقی داشتم. انگار این رنگ قرمز فرش برام حکم آتش دوزخ رو داشت. دیگه هیچ نکتهی مثبتی تو خودم نمیدیدم. دیگه برام فرقی نداشت کسی منو به سرپرستی گرفته، دستی به کمرم زده و ازم تعریف کرده. فرقی نداشت وقتی با ملایمت منو بغل کرد و سوار ماشین کرد. فرقی نداشت که مامان بابام بهم میگفتن هم ظاهرت و هم باطنت زیباست. دیگه هیچی براهم مهم نبود؛ حتی مرگ و زندگی! نمیتونم یه گوشه بشینم و انتظار توجه از کسانی داشته باشم که براشون مهم نیستم. من هر جور شده باید حرکت کنم و خودمو بزنم به دیوار تا بترکم و از این زندگی لعنتی راحت بشم! همینجور که داشتم عرق میریختم و زور میزدم که جابهجا بشم، از زمین فاصله گرفتم.
یه دستی من رو بلند کرده بود؛ ولی نمیتونستم چهرهاش رو ببینم؛ چون پشتم بهش بود. نرمی دستاش رو روی پوستم احساس میکردم که همزمان صداشو شنیدم و فهمیدم همون دختریه که از کنارم رد شده بود. در حال حرکت بود و منم همراه خودش میبرد. گفت:
((بابایی دستت درد نکنه بدجور هوس هندونه کرده بودم.))
من احساس میکردم رو ابرام و از اینکه قراره ازم تعریف کنه ذوق کرده بودم که گفت:
((الان قاچ میکنم میارم دور هم بخوریم. تو هوای گرم هندونه بدجور میچسبه.))
شما فقط قیافه منو تصور کن! چشمام اندازه دوتا پرتقال گشاد شده بود و از شدت استرس همرنگ توتفرنگیهای مغازه شده بودم. این دختر چی داشت میگفت؟ میخواد منو بکشه؟ ای قاتل! با گریه داد میزدم:
((قاتل منو نکش. قاتل...))
اما اون قاتلِ خوشگل درنهایت بیرحمی منو روی سینک گذاشت و یه چاقوی نارنجی بزرگ برداشت و اومد بالا سرم. همینجوری که داد میزدم و اشک میریختم یه دفعه دیدم خم شد رو صورتم. خیلی خوشحال شدم با خودم فکر کردم صدامو شنیده. اما اون دستی به چشمام کشید و گفت:
((آها چیزی نیست، یه لک طبیعی رو پوست هندونه.))
چی؟ چی گفت؟ به چشمای من گفت لک هندونه؟ به چشمهایی که مامانم انقدر قربون صدقشون میرفت گفت لک هندونه؟ اینجوری نمیشه من باید این دخترهی پرو رو بنشونم سرجاش. تا خواستم حرکتی بکنم چاقوی بزرگ لعنتی رو تو قلبم فرو کرد وهمینجوری که خون ازم میرفت چشمام بسته شد.
احساس سرما میکردم. همهمهی زیادی دور و برم بود. آروم آروم چشمامو بازکردم و خودم رو بدون پوستهی سخت بدنم توی یک ظرف کریستال دیدم که بدنم چند تیکه شده. اما عجیب بود که دردی حس نمیکردم. تازه چون پوستهی سختم نبود بیشتر احساس سبکی میکردم. باخودم فکر کردم پس اون لذت و سبکی که همه ازش حرف میزنن و بخاطرش خودشونو به آب و آتیش میزنن تا یکی اونا رو به سرپرستی بگیره، این بود؟! منو بگو که فکر میکردم محل زندگیم تغییر میکنه. حالا میبینم که ماهیت زندگیم تغییر کرده و این تغییر رو دوست دارم. حالا دیگه استرس ندارم. دیگه به اون دختر به چشم یه قاتل نگاه نمیکنم. اون راهگشای من بود و ازش ممنونم. اون دختر و پدر و مادرش به ترتیب چنگالهاشون رو جلو آوردن و تکهای از من برداشتن. من بدون اینکه دردی تو وجودم احساس کنم لبخندی زدم و خودمو به دست تقدیر سپردم.