خانواده موضوع جالبیست. برای خیلیها از بدو تولد جزو داراییشان بوده، برای برخی نه.
با خانواده بزرگ میشی و از آنها سادهترین مسائل زندگی تا نحوهی واکنش در موقعیتهای مختلف را یاد میگیری؛ رفتارها و عکسالعملهایشان مثل ستونهای یک سازه، پایههای افکارت را میسازند.
خانواده برای عدهای محیطی امن، مملو از آرامش و حس خوب است؛ در مقابل، برای برخی یادآور خشونت، کمبود و ترس است. و اما در میانهی این دو، افرادی هستند که خانواده برایشان نه آنقدر امن بوده که بدون درنگ بعد از یک روز سخت به آن پناه ببرند، نه آنقدر بد که بتوانند بهکلی خانواده را از گزینههای روی میز حذف کنند.
با دستهی اول کاری ندارم؛ به قول خارجیها: Good for you.
برای دستهی دوم، تنها چیزی که میتوانم بگویم این است: متأسفم که چنین تجربهای داشتی.
و اما دستهی آخر! روی صحبتم با توست؛ با تویی که هر دفعه اعتماد میکنی، سفرهی دلت را باز میکنی و ضربه میبینی و خودت را سرزنش میکنی.
میخواهم بهت بگویم تقصیری نداری؛ این امیدی که داری، امید کودکیست که خالصانه انتظار دارد خانواده مأمن امنی برای ناراحتیها باشد.
میخواهم بهت بگویم تنها نیستی؛ من هم همینم. هر دفعه تلاش میکنم از این لوپ لعنتی بیرون بیایم، ولی نمیشود. خانواده برای من نه آنقدر خوب بود که بدون آن زندگیام سخت باشد، نه آنقدر بد که بتوانم رهایش کنم.
ولی خب، چه میشود کرد؟ جز راهی برای سازش، راه دیگری وجود ندارد.
جدیداً سعی میکنم خودم را کمتر سرزنش کنم و این انتظار را نه به چشم ضعف، بلکه به چشم حقی ببینم که به من نرسیده. اما وظیفهی من این است که جای آن را، به نحوی که آسیبی به من نرساند، پُر کنم.
تنفر و سرزنش، چه خود و چه دیگران، هیچ سودی ندارد؛ سرزنش دیگران که عملاً هیچ ارزشی ندارد، فقط باعث میشود آدمها ازت دور بشوند. و سرزنش خود... عزیزم، فقط تو را از مسیر دور نگه میدارد. با سرزنش کردن خودت و حمله به هویتت، داری خودت و آن کودک منتظر را عذاب میدهی.
بهجای سرزنش، به خودت حق بده و آن بچهی کوچک گریان را نوازش کن.