از هر دو متنفرم. در اولین مواجههام با گرونی به این فکر میکردم که سال اول دانشگاه با چه مقدار پول زندگی دانشجوییم رو میچرخوندم و الان با سه برابر اون هم به زور و با کلی حساب کتاب (با تشکر از اپلیکیشن بلو بانک برای کمک) پولم رو به ته ماه میرسونم.
ترافیک برای یک بچه شهرستانی (این کلمه معنای منفی ندارد) که دور ترین نقطه شهر براش کلاس زبان بوده و همان هم با ماشین یک ربع زمان میبرد؛ بیهوده، رو مخ و عملا شکنجه است. و این بچه که فقط توسط مادر، پدر یا دوچرخه جابهجا میشده اسنپ دویست هزار تومنی یک شوک فرهنگی است.
به عنوان نرسیدم ولی الان اگر دقیق شم وقتی به تهران فکر میکنم دود، ترافیک و رنگ خاکستری میاد تو ذهنم و اما شهرستان؟ ابر، آسمان آبی، کوه، دوچرخه و خیابان خالی از ماشین ساعت یک شب میاد تو ذهنم؛ حالا اگر هزینههای زندگی در تهران و شهرستان رو مقایسه کنیم (مخصوصا وقتی خانوادت هزینههات رو پرداخت میکنند) میبینیم مردم در تهران مجبورند بدوند و مجبورند کار کنند در شهرستان از ساعت ۹ شب به بعد کسی در خیابان نیست که مغازهای برای آن باز باشد.
از زندگی کردن در تهران خصوصا منطقهای که درحال حاضر ساکن آن هستم (آزادی) متنفرم ولی خب کجا بهتر از تهران در ایران میتوانستم انقدر تجربه جدید کسب کنم و خودم رو بهتر بشناسم؟ کجا میتوانستم این تنوع فرهنگی و عقدتی رو ببینم و دنیا دیدهتر بشوم؟
از عنوان اصلی خیلی دورم ولی خب فکر میکنم باید بیشتر از اینها آب دیده شوم یا حداقل چند کورس مدیریت و اقتصاد بگذرانم تا حرفی برای گفتن داشته باشم.