از طرف میپرسی: «خودتون رو معرفی میکنید؟» نمیداند چه بگوید و به گفتن همان اطلاعاتی بسنده میکند که همیشه اول فرمهای ثبتنام میخواهند: همان ن.ن، ت.ت، ش.ش!
حالا اینکه سرجایش. سختتر وقتی است که میگویی: «از ویژگیهای مثبت خودتون بگید!» شرم میکنند و میپرسمد: «یعنی از خودم تعریف کنم؟!»
نه! اخوی، نه! همشیره. به خدا کسی از شما خودشیفتگی یا خودبرتربینی نخواست. از خودتان بگویید. همانی که هستید و دوستش دارید. از طرفی صرفاً نام و تاریخ ولادت و مدرک تحصیلی، شما را معرفی نمیکند؛ پس از چیزهایی بگویید که در شناسنامهتان نمینویسند. ما فقط کارت ملیهایمان نیستیم!
نه میدانیم «تعریفکردن از خود» یعنی چه و نه میدانیم «معرفیکردن خود» چه شکلی است. البته که خیلی جدی و عمقی نگاه کنیم باید خودآگاهی و خودشناسی را گذرانده باشیم؛ از سفر چهارگانه معرفتی برگشته باشیم یا سفر هفتمنزلی قهرمان را پشت سر گذاشته باشیم.
ولی فکر میکنم همین که بدانیم معرفی خود و تعریف از خود چه فرقی دارند و بتوانیم آنها را از هم سوا کنیم دامنهی پرپیچ و خم شناخت را رده کرده و نزدیک قله شدهایم.
بعضی از رفقا وقتی در حال معرفیشان به شخص دیگری هستم، سرخ و سفید میشوند، دلشان قنج میرود و میگویند: «ایشون البته اغراق میکنن و خیلی از ما تعریف میکنن. اینطوریام نیست.» و من را خیلی نرم و نازک دروغگو جلو میدهند و من هم همیشه در جواب میگویم: «نخیر! من تعریف نکردم؛ فقط معرفی کردم!»
روی این حرف هم سفت ایستادهام و باور دارم با معرفی درست و پرمایهی آدمها به همدیگر هم کیفیت رابطهها را بالا میبریم و هم به آدمها باور تزریق میکنیم. باور خودشان و باور دیگران درباره خودشان. سند حرفم هم دوستی شدید دوستانم با همدیگر! که ماجراهایش مفصل است.
چندی پیش هم روایتی شنیدم که خیلی دلگرمم کرد. مضمون آن این بود که از حقوق برادران ایمانی بر گردن هم این است که دوستانشان را به هم معرفی کنند.
من اینطور میفهمم که مثلاً دوستمان را نبریم لای جمعیتی از آدمهای جدید و رهایش کنیم یا فقط بگوییم: «این ممده بچهها، متولد هفتاده. میکانیکم خونده خیر سرش!»
به هرحال برای همین معرفی دیگران هم معرفی خودمان پیشنیاز است و این هم جز از راه اینکه بلد باشیم از خودمان تعریف کنیم، نمیگذرد.
شما خودتان را چطور معرفی میکنید؟
اصلاً بلدید از خودتان تعریف کنید؟