MH Havaei
MH Havaei
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

امروز سه‌شنبه بود و الآن همه‌چیز بدتر است.

بیش از یک سال از اباطیل قبلی که این‌جا رها کردم می‌گذرد. این روزها بیش از هرموقع یاد این می‌افتم که اگر یک سر و صدایی این‌جا نکنم، آقای دورف میخ آخر را روی تابوت این کانال می‌زند و همه‌چیز می‌رود زیر دو متر خاک. اما خب بی‌رودربایستی، در این یک سال هرچقدر حرف برای زدن بود، چیزی برای نوشتن نبود. این شد که باید این همه مدت می‌گذشت تا اخبار امروز بالاخره بهانه باز کردن این متروکه شود: امروز سه‌شنبه است.

قبل از نوشتن این متن رفتم رشته‌نوشته قبلی کانال را دوباره بخوانم که هم قلم را گرم کرده باشم و هم یادم بیاید چه‌ها را گفته‌ام و چه‌ها را نه. موضوع این یکی هم در امتداد همان است. امروز سه‌شنبه است. اگر حوصله خواندن کل متن قبلی را ندارید، به همین میزان از متن قبلی می‌شود بسنده کرد: «مادر ما یک‌بار در یکی از سفرهایش به شهر پدری با یک گونی مردافکن چای برگشت خانه ... زود معتادش شدم و از آن به بعد همان چای را هم می‌آوردم روزنامه برای دم کردن. یکی از روزهای خدا رفتم دست در گونی چای کنم که دوباره چای‌دان‌مان را پر کنم که وقتی دستم تا کتف توی گونی فرو رفت ترس تمام وجودم را برداشت. علی‌الظاهر منبع چای‌مان لایزال نبود. خبر بدتر این‌که هرچه مادر را تحت فشار بازپرسی کردم ادعا می‌کرد که اسم چای را نمی‌داند و یادش هم نیست که از کجا خریده. باقی‌مانده چای را جیره‌بندی کردم که تا قبل از رفتنم کفاف بدهد. کفاف هم داد. روزی که داشتم وسایل را جمع می‌کردم مادرم با دو بسته کوچک اما غیرقابل صرف‌نظر از همان چای ظاهر شد. شاید این از معدود چیزهایی باشد که یادم مانده. ظاهرا خیلی وقت پیش که زمزمه رفتنم افتاده بود این‌ها را کنار گذاشته بود که بدون چای موردعلاقه‌ام نروم. به فرانسه که رسیدم اولین کاری که کردم این بود که یک لیوان چای درست کردم. طی ۳ ماه حضور در فرانسه چای توی کیسه شماره ۱ هرروز کم‌تر و کم‌تر می‌شد و ترس من از اتمامش هرروز بیش‌تر و بیش‌تر. مصرف را کم کردم. اواسط اقامتم در استونی تقریبا چای خوردن را ترک کرده بودم و به قهوه و دم‌نوش روی آورده بودم. بسته اول تمام شده بود و جرئت نداشتم بسته دوم را باز کنم. بسته دوم تا فنلاند آمد. الآن توی یکی از کمدهای آشپزخانه جا خوش کرده و احتمالا هرروز صبح به پاکت‌های قهوه‌هایی که بعضی شب‌ها می‌آیند و صبح‌ها می‌روند حسادت می‌کند. به ندرت نزدیکش می‌شوم. می‌ترسم تمام شود.» چای معهود از ایران تا فرانسه آمد، استونی رفت، سوار کشتی شد و به فنلاند رسید و با هر مکافاتی که شده خودش را به بلژیک هم رساند ولی خب امروز سه‌شنبه بود.

آن روزهای آخر فنلاند، قبل از ترک به مقصد بلژیک، تصمیم گرفتم دل از یک‌سری از این چیزها بکنم. بخشی از این تصمیم از سر محدودیت امکانات جابه‌جایی بود، بخشی دیگر هم از این‌که به‌هرحال باید دل می‌کندم از این خروار شبه‌زباله‌هایی که هرروز بزرگ‌تر هم می‌شد. فلذا عمده این‌چیزها را به سطل‌های زباله و بازیافت فنلاند ریختم؛ حتی همان فسنجان لعنتی، یک‌جایی از فنلاند، توی یکی از سایت‌های دفن زباله فنلاند احتمالا شکم بچه مرغ دریایی‌ای را سیر کرده. حرامش باشد. چای را ولی دور نریختم. چای چیز دیگری بود؛ هرچند بعد از دو سال و چهار اسباب‌کشی و چند ضربت کاری به کیسه پلاستیکی‌ای که هیچوقت عوض نشد، دیگر بوی تنباکو نمی‌داد. چای اما خبر نداشت که امروز سه‌شنبه است. بیچاره چای.

علی‌رغم تغییر موضع نسبت به این یادگاری‌ها، چای کماکان توی قفسه جا خوش کرده بود و هیچ‌جا نمی‌رفت. تا همین چندوقت پیش که تصمیم به کاهش مصرف قهوه گرفتم و صبح‌ها چای درست کردم. احتمالا آن تصمیم را هم سه‌شنبه‌روزی گرفته بودم. دیروز سه‌شنبه نبود. دیروز یک دوشنبه عادی بود. صبح در کابینت را باز کردم، یک مقداری چای خشک توی صافی داخل لیوان ریختم و بقیه چای را به کابینت برگرداندم، مثل باقی روزها. امروز ولی فرق می‌کرد، امروز باید سه‌شنبه می‌بود. نمی‌توانست دوشنبه بماند. آدم نمی‌داند که یک سه‌شنبه‌ای، صبح به‌زور از خواب بیدار می‌شود، به کائنات فحش می‌دهد، در قفسه را باز می‌کند و این بار تمام محتوای کیسه را توی صافی خالی می‌کند. آدمی شاید عقلش نمی‌رسد که همیشه سه‌شنبه‌ای درکار هست. آدمی برای دوشنبه‌ها برنامه می‌ریزد، حتی برای چهارشنبه‌ها. سه‌شنبه‌ها ولی سخت‌ترند. کیسه خالی خیلی خسته بود. دو سال و نیم پابه‌پای ما از این در به آن در آمده بود و نفس برایش نمانده بود. کیسه خسته را انداختم توی کیسه بازیافت پلاستیک و یک لحظه از خودم پرسیدم که این خارجی‌ها اصلا پلاستیک‌های ما را هم بلندند بازیافت کنند؟ رفتم نشستم که صبحانه را با آن آخرین لیوان چای بخورم. چای داغ بود، نمی‌شد سریع هورتش کشید ولی در همان حدی که توانستم مزه کنم، مزه همان چای دوشنبه را می‌داد. به خوردن صبحانه مشغول شدم و تمام که شد، شال و کلاه کردم که تأخیرم برای حضور در دفتر از این بیش‌تر نشود.

عصر که برگشتم، رفتم که شام را آماده کنم و نگاهم به لیوان روی میز افتاد. چای صبح را از بس داغ بود نخورده روی میز رها کرده بودم. چای سه‌شنبه را. آخرین چای را باید می‌ریختم دور. دلم نیامد. دوباره گرمش کردم و این سری با صبر و حوصله بیش‌تری مشغول به نوشیدنش شدم ولی هرچه بیش‌تر زور میزدم، بیش‌تر تمام می‌شد و بیش‌تر سه‌شنبه بود.

حالا شما احتمالا یک جایی نشسته‌اید و اگر تا به این‌جای متن رسیده باشید با خودتان می‌گویید که سید حالا یک چای است دیگر. چقدر بزرگش می‌کنی! بی‌انصافی نکنم بی‌راه هم نیست. ولی خب هرچقدر هم مسخره به‌نظر برسد، این چای، یک‌جایی برای من مادرم بود. آن‌لحظه که دیدم مادرم دو بسته چای را روی اپن آشپزخانه گذاشته کنار بقیه چیزها را شاید هنوز زیادی دقیق یادم هست. چای برای من یادآوری این بود که آن وقت‌هایی که من خودم هم حواسم به خودم نیست، مادرم حواسش هست. ولی امروز باید سه‌شنبه می‌بود. آدم ناخواسته ذهنش جاهای عجیب می‌رود. انگار در یک سطحی اعصابم از این عادی بودن امروز خرد است. امروز روز خاصی نیست، روز به‌یادماندنی‌ای نیست. از آن روزها نیست که اسم و عنوان داشته باشد، جشن و عزایی باشد. فقط یک سه‌شنبه است که به شکل بی‌اندازه دردناکی فرقی با بقیه سه‌شنبه‌ها ندارد. درک مفهوم پایان چیزها و آدم‌ها سخت است؛ حداقل برای من یکی. تمام شدنی که حتی مناسبتی هم نباشد و مراسمی نداشته باشد چه بدتر. ولی خب انگار همه چیزها، همه آدم‌ها، یک سه‌شنبه‌ای تمام می‌شوند؛ حالا گیرم سه‌شنبه‌اش را پنج‌شنبه بخوانیم. یک‌هو و همین‌قدر الکی. آخرش هم بعد از هزار داستان‌سرایی و بزرگ‌نمایی، اکثرش را روی میز جا می‌گذاریم تا سرد شود و بعدا هنگام مواجهه موجب عذاب وجدان. به‌قول بوجک هورسمن (با تغییر): «Today is Tuesday, and everything is worse now»


دانشجوییدلنوشتهاظهار نظرتجربهمهاجرت
دانشجو - ساکن آن‌جای دیگر - حرف جدیدی نیست. همان مطالب کانال تلگرام را در این‌جا بازنشر می‌کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید