MH Havaei
MH Havaei
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند

برای مایی که در یک تاریخی آن سرزمین بلاخیز را ترک کردیم از همان اول روشن بود که پا آن طرف گِیت فرودگاه امام بگذاریم یک چیزهایی از دست می‌رود. کسی قول خدا و خرما را به ما نداده بود و ما هم انتظاری نداشتیم. حقیقتا برای هم‌چو منی که نصف دوران کارشناسی را نخورده مستِ غم حاصل از این فقدان‌ها بودم، چندان جای غافلگیری هم نداشت. اگر روزی هم برنامه‌ای برای بازگشت یا دلی در گروِ آن قسمت از زمین باشد، روی حساب همین ازدست‌رفته‌هاست وگرنه آدم‌ها پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کردند.

آن‌چه همیشه توجهم را جلب کرده ولی نگاه متفاوت آدم‌ها به این قضیه در نقاط مختلف زمان است. برای آن‌هایی که در صف رفتن زنبیل گذاشته‌اند و منتظر پذیرش، وقت سفارت، ویزا یا بلیت هواپیما هستند، مهاجرت غالبا پدیده‌ای خطی با شیبِ صعودی‌ای قابل‌توجه است. آدم یک جای بدتر را به قصد یک جای بهتر ترک می‌کند. طبیعتا قصد تعمیم ندارم، چه درمورد نرفته‌های در صف رفتن و چه درمورد رفته‌ها ولی خب یک چیزهایی بیش از یک چیزهای دیگری هست؛ اقلا از جایی که منِ نویسنده ایستاده‌ام. آن‌ها که نرفته‌اند، مزایا و معایب رفتن را اقلا ناخودآگاه می‌سنجند و در دو کفه ترازو می‌ریزند تا ببینند کدام بهتر است. می‌بینند جمع خطی مزایا برای‌شان بیش از معایب است و شروع می‌کنند به ایمیل زدن. اما خب چه کسی منکر می‌شود که واقعیت همیشه بسیار پیچیده‌تر از مدل‌های مهندسی‌وار ما آدم‌هاست؟ برای منی که الان پنجمین ماهِ این‌جا بودنم را سپری می‌کنم، تقریبا واضح است که بعد از دو سه ماه اول، وقتی آتش تجربیات تازه و مسیرهای اداری جدید و مشغولیت‌های دنیای جدید کمی فروکش کند، ماهِ چهارم، بیش از آن‌که چهارمین ماه این‌جا بودن باشد، اولین ماه آن‌جا نبودن است. آدم یادش می‌افتد که دلش برای چه چیزهایی تنگ شده و چه چیزهایی را از دست داده است. در آن لحظه کم‌کم حالی‌ات می‌شود که رفتن، نه برداری با شیب صعودی از جایی به جای بهتر، بلکه یک‌سری خطوط کج و معوج وسط نمودار است که یک وقت‌هایی بالا می‌رود، یک وقت‌هایی پایین؛ یک وقت‌هایی عقب می‌رود و یک وقت‌هایی جلو. یک روزهایی آدم توی دست‌شویی دنبال شلنگ آب می‌گردد و سقوط می‌کند تا پایین‌تر از نقطه‌ای که از آن شروع کرده و یک روز که یوتیوب به صورت پیش‌فرض کیفیت 4K را انتخاب می‌کند چون سرعت اینترنتت ۷۰۰ مگابیت بر ثانیه است، می‌رود یک جایی بالاتر از آن‌جایی که ابتدائا تصورش کردی. آدم به مرور یاد می‌گیرد که این‌جا «بهتر» از آن‌جا نیست، زندگی در آن‌جا «سخت‌تر» از این‌جا نیست، کیفیت تحصیلات آکادمیک در آن‌جا «بیش‌تر» از این‌جا نیست و آدم‌ها این‌جا «شادتر» از آن‌جا نیستند. تنها گزاره خبری‌ای که مستقل از زمان و شرایط درست است، همین است که هیچ گزارة خبری‌ای درست نیست. به‌واقع اصلا خبری در کار نیست!

این مهملات را سر هم کردم و تکرار آن‌چه به دیدة کم‌تجربه مکررات می‌رسد کردم که آخرش بگویم اولین چیزی که آدم‌ها پشت دستگاه اشعة ایکس فرودگاه امام جا می‌گذارند، حق اظهار نظر است! آن لحظه که می‌رسی به آن‌جایی که قرار است بهتر از همة ایران باشد، فقط می‌توانی تعریف کنی. عکس بگیری، فیلم بفرستی، متن‌های طولانی بنویسی برای آن‌هایی که هنوز قسمت‌شان نشده و توضیح بدهی که این‌جا چه‌قدر متفاوت و چه‌قدر خوب است. اگر بخواهی درمورد این محیط جدید انتقادی کنی، زارت می‌زنند توی سرت که حالا یک چند صباحی زندگی کنی، شاید نظرت عوض شد؛ تو همه‌چیز را نمی‌دانی. راست هم می‌گویند. من بیش از دو دهه در ایران زنده بودم و هنوز دست‌به‌عصا درمورد مسائل فکر می‌کنم مبادا جنبه‌ای از مسئله را از قلم انداخته باشم. این‌جا که زبانِ غریبه سدی غیرقابل نفوذ برای ارتباط‌گرفتن با آدم‌ها و اخبار است و بافت تاریخی و فرهنگی‌اش برای منِ ایرانیِ نه‌چندان اهل مطالعه کاملا ناشناخته. اصلا خود آدم می‌ترسد از این‌که نظری بدهد از بس سر از هیچ‌چیز درنمی‌آورد. اگر بخواهی درمورد ایران نظر بدهی، می‌شوی مثل این اپوزیسیون‌های خارج‌نشین که نشسته‌اند بیرون گود و از سر مستیِ مسکراتی که دیگر شلاق ندارد، فریاد «لنگش کن» می‌زنند. یک احساس تعلق یک‌طرفه‌ای از آن‌جا باقی می‌ماند که در هر اتفاق و رویدادی منِ فعلا خارج‌نشین را برمی‌انگیزد بدون این‌که به من اجازه دهد چیزی از خود تراوش کنم!

بین این عدم حق اظهار نظر درمورد هیچ‌جا و اصطلاحا همان بی‌مکانی ناشی از مالِ هیچ‌جا نبودن، داستان آن‌جایی بد می‌شود که آدم حق غرزدن درمورد زندگی خودش و روتین‌های زندگی‌اش را هم ندارد. نه که بقیه این حق را به او ندهند، که بعضا این خود آدم است که اصلا خجالت می‌کشد زبان به گله بگشاید. منِ این‌جا نشین با حدود ۳۰ درصد از پولی که ماهانه به عنوان بورسیه دریافت می‌کنم و هیچ تعهدی هم بابتش ندارم، می‌توانم یک بلیت هواپیما بگیرم و برگردم ایران. اگر شرایط واقعا آن‌قدر که به نظرم می‌رسد بد است، خب چرا برنمی‌گردم؟ همین الان هم برگردم از نظر اقتصادی سود کرده‌ام! این سوپاپ اطمینانِ «اگر خوشت نمی‌آد برگرد» را اگر آدم‌ها هم روز به روز وسط گلایه‌های ما یادآور نشوند، شب‌ها که آدم در لپتاپ را می‌بندد و می‌رود که چند ساعتی بمیرد، به خود یادآور می‌شود. چرا برنمی‌گردم؟ نمی‌دانم! آیا احساس می‌کنم تهِ این کلاف سردرگم، تهِ این پایین رفتن‌های گاه‌به‌گاه، جابه‌جایی‌ام مثبت خواهد بود؟ نه؛ صادقانه بگویم روحم هم خبر ندارد! اصلا درد همین‌جاست. این‌جا خبری در کار نیست.

مهاجرتدانشجوییدلنوشتهاظهار نظرتجربه
دانشجو - ساکن آن‌جای دیگر - حرف جدیدی نیست. همان مطالب کانال تلگرام را در این‌جا بازنشر می‌کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید