تغییراتی که آدم بعد از رفتن میکند چنان در میان روزمرگیها و مشغلههای زندگی گم و گور میشوند که چندان دشوار نیست ازشان غافل بشوی. باید حتما یک جایی یک اتفاقی بیفتد، یک تناقضی ببینی، سرت به یک جایی بخورد که حواست جمع شود. باید چند ثانیه صبر کنی و آنچه رخ داده را مرور کنی، به عمق افکارت و دلایلی که تو را مجاب به انجام کاری به جای کار دیگر میکند فکر کنی. از دل آنچه الان عادی مینماید، چنگ بیندازی و چیزهایی را بالا بکشی که تعمدا یا سهوا حواست ازشان پرت بوده. این تغییرات، این غیرعادیهای عادیشده، بعضا ذیل مفهومی جمع میشوند که شاید پیشتر دستنیافتنیتر بود؛ ترس. از لحظهی رسیدن به محیط جدید، ترس، نخستین و شاید مهمترین عامل شکلدهنده رفتارها و تصمیمات آدمیست. ترسی که محیط جدید و ناشناختههایش بر آدمی مستولی میکند. هرچهقدر تلاش کنیم زیر قالی روزمرگیهامان و توی یکی از کشوهای کمد کارهای انجام نداده و زندگی مشغول جدید مخفیاش کنیم که کسی از آن بویی نبرد، بالاخره یک روز آنقدر جمع میشود که بیرون میزند. آن روز دیگر نمیشود نادیدهاش گرفت. کشو را میکشی بیرون، قالی را کنار میزنی و ناگهان در حجم و تنوع وحشتناکش غرق میشوی.
من از جایی که چشم به جهان گشودم تا جایی که چشمم را بر جهانی که میشناختم بستم تا در جهانی دیگر باز کنم، همهاش را (با تقریب خوبی!) در خانه والدینم زندگی کردهام؛ در جهانی که با تمام دلهرههایش و ناهمواریهایش، اندکی مروت داشت و حداقلی از اطمینان را از آدمی دریغ نمیکرد. غذایم را یا در مدرسه/دانشگاه میخوردم یا مادرم میپخت. آشپزی مرخصیای بود که هر از گاهی از آن استفاده میکردم، نه وظیفهای ناگفته، با عواقبی نامعلوم! سخت نیست که در چنین محیطی آدم عادت کند به امنیت و اطمینان. طی ۱۷ سال تحصیل از حل معادله دیفرانسیل جزئی گرفته تا احکام دینی را خوب یاد گرفته بودم ولی نمیدانم چرا هیچکس به ما نمیگفت که از یک روزی به بعد بناست هرروز برای سه وعده غذای متفاوت تصمیمگیری کرده و همه را هم اجرایی کنی! واقعا ترسناک نیست؟ اگر ۴۰ سال هم بخواهیم بعد از آن روزِ جدایی زندگی کنیم، حرف، حرفِ نزدیک به پانزده هزار تصمیم است! تصمیماتی که کسی به غیر از قید بقا به آدم تحمیل نمیکند و عواقبش نه آنقدر واضح و فوریست، نه اگر بود کسی را ناراحت میکرد. خودتی و خودت!
خدا میداند که آدمی چقدر جنبه تصمیمگیری ندارد وقتی همهچیز هست بهغیر از مسئولیت! در آن زندگی تعداد گونههایی از گیاهان که راهشان را به سبد غذایی حقیر باز میکردند، از انگشتان دو دست فراتر نمیرفت و زندگی فعال در دوران پیشاکرونا هم کمتر بهانهای برای ورزش کردن به آدم میداد. نیازی نبود برای اوقات فراغت برنامهریزی خاصی بکنم. زمان خودش سپری میشد و من عموما همواره بالاخره یک چیزی پیدا میکردم که خودم را درگیرش کنم. بههرحال شناخت (یا اقلا تصور شناخت) از محیط پیرامون به آدم تور امنیتی میدهد که میتواند بالایش با خیال راحت بندبازیاش را بکند. حالا اگر یک روزی هم خدای ناکرده افتاد، یحتمل یک چیزی آن پایین هست که بگیردمان. این احساس شناخت همهچیز، شامل شناخت «سناریویی بدترین حالت» هم میشود. در یک سطحی انگار آدم خیالش راحت است که تهش هرچه بشود، آنقدر بد نمیشود که نشود جمعش کرد. بههرحال خانواده، دوستان، شهروندی کشوری که در آن ساکنیم و ... همه دلایلیست که آدم را تسلی میدهند که «حالا تهش نشد هم نشد! یک کاریش میکنیم.»
آن لحظهای که مامور کنترل پاسپورت در فرودگاه توی پاسپورت را مهر میکند، این تور امنیت شاید اولین چیزی است که پاره میشود بیآنکه صدایش را بشنویم. پارگی زمانی خودش را نشان میدهد که سرت را میاندازی پایین و توی فروشگاه میروی قفسه غذاهای خوشمزهی ارزان و بستنیها و امثالهم را پیدا کنی ولی چشمت میخورد به پارگی مذکور و سر خر را برمیگردانی سمت بخش میوهها و سبزیجات. پارگی زمانی خودش را نشان میدهد که بعد از مکافات باز کردن حساب بانکی بهعنوان یک ایرانی، نگاهی به پولهای نقدی که با خودت آوردهای میاندازی ولی جرئت نمیکنی آن را در حساب مذکور بریزی که مبادا روزی حساب را به بهانه پولشویی برای دولت کریمه ایران ببندند و تو بمانی و دستهای خالی در غربت. پارگی زمانی خودش را نشان میدهد که شب خسته و کوفته دراز کشیدهای روی تخت و حتی نای خاموش کردن چراغ اتاق را نداری ولی یادت میافتد که اگر مسواک نزنی، ممکن است یکی از همین روزها مجبور شوی از زیر و بم تمام سیستم درمانی کشوری که چهار صباحی بعد قرار است ترکش کنی سر دربیاوری و به دکتر دندانپزشکی که همان انگلیسی را هم شاید به زور بفهمد بفهمانی که کارت را راه بیندازد و بعدش از خدایی که فراموشش کردی التماس کنی که بیمه پول پرداخت شده را برگرداند. پارگی را در ترس از گرفتن کرونا در شرایطی میفهمی که اگر بمیری هم یحتمل تا بوی جنازهات از بوی غذاهای اضافی مانده روی میز بیشتر نشود کسی ازش خبردار نمیشود. پارگی را اگرچه بسیار ساده، زمانی میبینی که فردا امتحان داری و مجبوری هر ابزار کوکشوندهای را تنظیم کرده و در اقصی نقاط اتاق جاسازی کنی که مبادا فردا خواب بمانی چون مادری نیست که صبح جمعه هم ساعت ۷ صبح بیاید پای تخت داد و بیداد کند که ساعت ۹ است و پاشو که باید بروی مدرسه! پارگی را در جابهجای تار و پود زندگیای که از دور بینقص میرسد میتوان دید، در اوقاتی که بیشترین نیاز را به ندیدنش داری. وقتی میخواهی آن ماسماسکی که مدتهاست آرزویش را داشتی بخری ولی مجبوری حسابدارانه تمام دخل و خرج یک سال اخیر را بنویسی و جمع و تفریق کنی و آینده و هزاران فاکتور متعدد را پیشبینی کنی تا در نهایت به این نتیجه برسی که به ریسکش نمیارزد! وقتی همیشه یک مقدار پول تقریبا برابر با قیمت بلیت به ایران یک جایی مخفی میکنی که اگر همهچیز خراب شد، اگر حساب را بستند، اگر هیچچیز کار نکرد، چمدان باز نکرده را برداری و برگردی. پارگی در همان است که سناریوی بدترین حالتت عوض نشده، حتی با اینکه دنیا، دنیای دیگریست.
حالا این پارگی را هرکس یک جور رفو میکند. یکی زورش میرسد و شبیه آدمبزرگهایی که تمام زندگی از تبدیل شدن بهشان فرار میکردیم مسئولانه همه را به نخ مسئولیت میدوزد به همدیگر؛ چنانکه سخت است اثرش را چشم نابلد ببیند. یکی هم دستش به دوختودوز نمیرود. زندگی در بلوک غرب و بدون محدودیتهای ایران هم آنقدر به آدم ابزار و انگیزه میدهد که سرش را بالا نگه دارد و سوراخ پایین را نبیند. چشمانش را میبندد و بختش را برای بندبازی امتحان میکند. اما مستقل از اینکه با پارگیها چه میکنیم، پارگیها بعضی وقتها از طناب زیر پایمان که معلق نگهمان داشته بینهایت واقعیترند. چه دوخته باشیمشان و چه سرمان تا ته بالا بگیریم، واقعیت آنچه در پایین رخ داده انکارشدنی نیست. هروقت یکی از پایین صدایمان کند یا هروقت تعادلمان برای حتی لحظهای روی این طناب به هم بخورد، سخت میشود منکر شد که اولین چیزی که به آن فکر میکنیم، عاقبت پایین افتادن است. که مبادا دوختودوزمان اساسی نبوده باشد، مبادا بیفتیم و تور زیر پا تحملمان نکند، مبادا فرو برویم، مبادا آن پایین هم کسی نباشد که دستوپای شکستهمان را هم جمع کند.