اینجا یک مفهومی هست به نام buddy که به زبان خودمان همان شبیه پشتیبان است. دانشجویان اراسموسی که یک ترم یا سال یا بازة زمانی مشخصی را در کشورهای دیگر میگذرانند، در سامانهای ثبتنام میکنند و یک فردی که پیشتر در آنجا زندگی میکرده یا بومی آنجاست به آنها معرفی میشود که چم و خم این چندماه اول زندگی در کشور جدید را یادشان بدهد. به هرحال! پریروز دختری آذربایجانی را دیدم که میگفت دکتری میخواند و هفت سال است پشتیبان دانشجویان اراسموس است (خیر، عکس ندارم. لطفا سوال نفرمایید.). میگفت از این سبک زندگی خوشش میآید و هنوز آماده ورود به زندگی بزرگسالی نیست. اصلا همین شده که دارد مصمم ادامه میدهد. خود این حرف را اگر از بافتش جدا کنیم و همینجوری بالاپایینش کنیم چندان چیز عجیبی نیست! ما در همین دانشگاه خودمان داشتیم و داریم آدمهایی که به فعالیتهایی چسبیدهاند و از ورود به آنچه زندگی بزرگسالی میخوانند سر باز میزنند. حال کاری نداریم که میشود ساعتها سر این مفهوم نجاستبار «زندگی بزرگسالی» و متعلقاتش بحث کرد که اصلا چرا و چطور، ولی آنچه حرف لاچین (دختر مذکور) را متفاوت جلوه میداد، بافتی بود که پیشتر ذهنم را مشغول کرده بود. به بیان دیگر باید بدانید وقتی از «این سبک زندگی» حرف میزند چه میگوید که بفهمید چرا حرفش سر صافی مغز آدم گیر میکند و راه جریان را میبندد.
خوابگاهی که الآن در آن سکونت داریم یک ساختمان پنج طبقه است (نکته کاملا بیاهمیت: در استونی، همکف طبقة یک است!). طبقه پنجم ساختمان کاملا دست بچههای دورة ماست، طبقه چهار دانشجویان اراسموس اروپایی هستند که اینجا کارشناسی میخوانند، طبقه سه یکسری کارگر روس هستند (!) و طبقه دو را تا این لحظه هیچکس نمیداند چه خبر است. آنچه از این آرایش به داستان بند بالا مربوط میشود، طبقه چهار است؛ دانشجویان اروپایی کارشناسی. با قاطعیت میگویم که رویارویی با جوان دانشجوی اروپایی یکی از غمانگیزترین رویاروییهای زندگیِ منِ جوانِ ایرانی است! آنچه حضرات زندگی میخوانند چنان از چارچوبهای ذهنی من دور است که هربار میبینمشان ناگزیر به این میاندیشم که یا من خیلی راه را اشتباه رفتهام یا اینها به ترکستان میروند. مفهوم زندگی برای دانشجوی اروپاییِ طبقه چهاری، ۵ شب پارتی در هر هفته با مقادیر معتنابهی مسکرات و منکرات است که نویسنده بعضاً در جمعهای خصوصی هم از گفتنش خجالت میکشد! حتی همین لفظ پارتی هم مسئلهایست برای خودش. شخصا سعی میکنم تا جایی که میشود، حداقل وقتی پای نوشتن وسط است، فارسی رایج را قربانی واژگانی که جایگزین فارسی دارند نکنم. این بود که خیلی سعی کردم از «مهمانی» بهجای «پارتی» استفاده کنم. ولی حقیقتا راه ندارد! آنچه با لفظ مهمانی به ذهن منِ فارسیزبان متبادر میشود چنان فاصلهای دارد از مفهوم پارتی این بزرگواران دارد که انصاف نیست بهجای آن استفاده شود. این است که لفظ نامأنوس پارتی را برای فعالیت نامأنوسشان انتخاب میکنم.
هفتة گذشته در یکی از همین پارتیهای معهود، بهخاطر شرایط کرونا، پلیس وارد خوابگاه شد، برخی اتاقها را بازرسی کرد، نام برخی دانشجویان را برداشت و به همة حاضرین هشدار جدی داد که دفعة بعدی عاقبت بدتری در انتظارشان است. این را ما از ایمیلی که فردا صبحش خوابگاه برای همه فرستاده بود متوجه شدیم. جالبتر آنکه جمعی از بچههای دوره ما در فرانسه هم که بودیم، روزهای نزدیک به آخر سال بهخاطر یکی از دورهمیهایشان نفری ۱۳۵ یورو جریمه شدند. و حتی جالبتر از آن اینکه این دفعه که پلیس برخی اتاقها را بازرسی کرده، یکی از بچهها تا مرز لو رفتن قلیانش پیش رفته ولی جان سالم به در برده (هرچند بعداً یک ایمیل هشدار دریافت کرد). حال همة اینها یعنی چه؟ یعنی منِ سادهلوح به خیال خودم میگفتم که تا یک چند وقتی خبر از پارتیهای دوستان نیست و آرامش ساکن خوابگاه است! یعنی هر شب که این جوانان زبان نافهم شیرینعقل میآیند و از سر محبتشان تکتک درهای اتاقهای ما را میزنند تا ما را به پارتیشان دعوت کنند، نیاز نیست بهانههای جدید ابداع کنیم تا از زیرش در برویم و همزمان آدم مزخرفی به نظر نرسیم!
واقعیت اما متفاوت است. دوستان تا ساعت هفت صبح همین امروز درگیر پایکوبی و اعمال شنیع مرسوم در پارتیهایشان بودند! تفاوت اینجا بود که درصد غیر اروپاییهای حاضر در پارتیها در هرمرحله کمتر شد. این است که میگویم جوان دیکتاتورندیده اروپایی چیز دیگری است! حقیقتا از پلیس و اینجور چیزها نمیترسد؛ حتی وقتی واقعا لازم است بترسد. بلیهانه مُصِر است حقوق نداشتهاش را به کار بگیرد و بدترین اتفاقی که ممکن است برایش بیفتد از بهترین اتفاقی که برای خیلی از ماها افتاده هنوز بهتر است. این است که خدا را هم بنده نیست.
البته طبیعتا قصدم این نیست که یک تعمیم خطی در زمان و مکان داده و اروپایی و ایرانی را مقایسه کنم. بدیهی است، آنچه میگویم و مقایسهای که در ذهنم نقش بسته بین دانشجوی شریفی است و دانشجوی اراسموس اروپایی که استونی را به عنوان مقصد انتخاب کرده. ممکن است جابهجا که بچرخیم این مقایسه جدیتر شده یا برعکس، از اعتبارش کاسته شود. توی همین شریف هم خوب بگردیم خیلیها آنقدر خیالشان راحت هست که سبک زندگیهای نهچندان متفاوتی با سبک زندگی جوان اروپایی را روزمره میزیاند. منِ نویسنده بین شریفیها هم آدم یُبسی محسوب میشوم؛ چه برسد بین این غولهای چندسر! اصلا این مقایسه از همین ناهمخوانی وحشتناک نشأت میگیرد. ولی همة اینها را که کنار هم میگذارم، حرف لاچین باعث شد به این فکر کنم که چه میشد اگر من در این محیط بزرگ میشدم و آن «یُبسی» حاصل از دو دهه زندگیِ ایرانی-اسلامیام تعقیبم نمیکرد؟ صادقانه به اینجای متن که رسیدم اصلا یادم رفت برای چه متن را شروع کردم، تهش دنبال چه میگشتم و اصلا میخواستم چه منظوری را منتقل کنم. نمیدانم. شاید میخواستم بگویم که آدم ناخودآگاه یک احساس کمبودی میکند که بعدش خودش را بهخاطر همان احساس سرزنش میکند. انگار چنان تربیت شدهام که حتی خجالت میکشم اعتراف کنم که هرازگاهی چهقدر دلم اصلا همین پوچ بودن، سبک بودن، یا همین مسخرهبازیهای این خارجیها را میخواهد. شاید هم میخواستم یک انتقادی از تمدن غرب کنم که به چه ذلتی افتاده که نسل جدیدش، سبک زندگی ایدهآلشان چنین سرخوشی را در صدر ارزشهایش قرار میدهد و مستانه از جایگاه برتر اجتماعیاش حداکثر استفاده را میکند. یا مثلا به شمای خوانندة احتمالا ساکن ایران یادآور شوم که چهقدر همهچیزِ اینجا پوچ است و اصلا چهقدر اروپاییها واقعا لیاقت آنچه دارند را ندارند و گور پدر استعمار و انباشت سرمایة حاصل از آن. واقعا یادم رفت! به اینجا که رسیدم اصلا نمیدانم چه زهرماری را دنبال میکردم. بیشتر شکل پرسهای بیهدف بود بین چیزهای مختلفی که در ذهن بنده بالا و پایین میپریدند و هیچ معنای واحدی را خلق نمیکردند؛ شاید همانقدر پوچ، ولی شاید همانقدر مفرح و رهاییبخش برای منِ جوانِ دانشجوی ایرانی در اروپا. شاید یک چیزی شبیه همین پارتیهای طبقه چهاریها!