از روزهای آخر ایران بهغیر از درگیریهای اداری و کسب اجازه خروج دقیقه نَودی چیز زیادی در ذهنم نیست. اصلا یادم نیست چه شد و چه معجزهای در کار شد که ویزایی که سهشنبه آمد، دوشنبه هفته بعدش من را در فرودگاه شارل دوگل وارد فرانسه کرد. آنقدر یادم هست که بدانم وسایل را قبل از آمدن ویزا جمع نکرده بودم چون ویزا چنان دیر شده بود که حتی اگر هم قرار بود بیاید، نمیشد در دوران فراقش بدون آن همه چیز به زندگی ادامه دهم. اما اینکه چطور آن قریب به ۳۰ کیلوگرم مهملات سر از چمدان حقیر درآورد معمایی است که پاسخش را شاید در میان همان روزهای پرتنش قبل از ۷ مهر ۹۹ جا گذاشتم. تصویری که ذهنم برای پر کردن خلأ خاطرات آن لحظات ساخته چیزی شبیه به چمدانبستنِ قبل از اردوهای مدرسه است؛ خیلی لحظهآخری و بدون فکر و برنامهریزی جدی. یحتمل منشأ چنین تصوری حجم خوراکیهایی است که با خودم آوردهام و هنوز هم نخوردهام؛ درست شبیه همان اردوهای مدرسه.
من برعکس پدرم فسنجان دوست دارم! دوست داشتن که چه عرض کنم، اگر ابوی مانع نمیشد الان بچههایمان مدرسه میرفتند. در زندگیام اما هیچوقت فسنجان شیرین و ای بسا غذای شیرین را درک نکردم. مع الأسف فسنجانهایی که در زندگی دیدهام ولی همیشه از دو دسته خارج نبودهاند: یا دستپخت مادر بودند یا شیرین و مشمئزکننده. این فسنجانهای کنسروشده که دیگر هیچ. روضهاش هم خواندنی نیست. حالا چه شد و چه در سر مادر ما گذشت که با علم به این ماجرا یک عدد از این فسنجانهای کنسروشده چیکا را در آن بحبوحهای محدودیت بار کرده بود توی چمدان ما از عهده مغز من خارج است. بههرروی، من همان فسنجان را تحویل بار دادم، در فرانسه تحویل گرفتم، از مرز رد شدم، سوار قطار شدم، با اتوبوس تا نزدیک خوابگاه رساندم و کشانکشان به اتاقش رساندم. به اتاق که رسیدم، فسنجان را در همان یخچال خالیِ کوچک گموگور کردم. سه ماه و ۱۳ روز گذشت و من فسنجان باز نشده را در حالی که داشتم معمای حل نشدنی جا کردن اثاثیه قدیمی بهعلاوه خریدهای فرانسه در چمدان را برای رفتن به استونی حل میکردم هُل دادم یک جایی زیر لباسهای توی چمدان و تا استونی آوردمش. این دفعه یخچال با هماتاقیام مشترک بود. لذا احتمالا از ترس از اینکه هماتاقی عزیز یکروز حوصلهاش سر برود و فسنجانی که اصلا نمیخواسته و نمیخواهم را دور بیندازد، این دفعه حتی زحمت توی یخچال کشیدنش را هم به خودم ندادم و فسنجان معهود تا ۸ ماه بعد که عازم فنلاند شدم روی یکی از طبقات کمد خاک میخورد. فنلاند رفتن از استونی رفتن آسانتر نبود ولی چنانکه نگران بودم مأمور پلیس توی اسکله بهجز گواهی واکسن، فسنجانم را هم چک کند، همان اوایل بستهبندی چیزهایی که دیگر با هیچ هندسهای در چمدان جا نمیشد فسنجان را یک جایی جا کردم که مبادا یادم برود. و چنین شد که فسنجان از تهران تا هلسینکی آمد.
الآن فسنجان یک جایی توی کمد نشسته و هرروز که در را باز میکنم سلام میکند. در این مدت روزهایی که گرسنه بودم ولی حوصله غذا درست کردن نداشتم و عطای یک دو وعده غذایی را کاملا به لقایش بخشیدهام حتما از صفر بیشتر بوده. مثالش همین لحظه که بهجای سیر کردن شکم نشستهام و اینچیزها را به جای نوشتن تکالیفم مینویسم. فسنجان شیرین مشمئزکننده هست ولی قطعا آنقدر بد نیست که خوردنی نباشد. اما خب نمیشود. نخورم بهتر است.
مادر ما یکبار در یکی از سفرهایش به شهر پدری با یک گونی مردافکن چای برگشت خانه. آن روزها من چندان آدم چایخوری نبودم. همین هم بود که گونی چای ارزش خبری خاصی نداشت. بیشتر یک جاذبه توریستی بود برایم. تا آن لحظه چنان منبع لایزالی از چای ندیده بودم (ای کاش چای «دوغزال» بود که میشد گفت منبع لایزالی از دوغزال یا یک چیز مشابه!). روحم هم خبر نداشت که بعدها وارد روزنامه میشوم و به چای معتاد. یکی دو بار که دستم به متاع مرغوب روزنامه نرسید، در همان خانه مجبور به چای دم کردن شدم و خیلی زود متوجه شدم که به محتوای گونی مذکور شدیدا علاقهمندم. دلپذیرترین چایی بود که در زندگی خورده بودم. زود معتادش شدم و از آن به بعد همان چای را هم میآوردم روزنامه برای دم کردن. البته یک بوی مرموز تنباکویی داشت که هیچوقت از آن سردرنیاوردیم ولی انشاءالله که چیز خاصی نیست. یکی از روزهای خدا رفتم دست در گونی چای کنم که دوباره چایدانمان را پر کنم که وقتی دستم تا کتف توی گونی فرو رفت ترس تمام وجودم را برداشت. علیالظاهر منبع چایمان لایزال نبود. خبر بدتر اینکه هرچه مادر را تحت فشار بازپرسی کردم ادعا میکرد که اسم چای را نمیداند و یادش هم نیست که از کجا خریده. باقیمانده چای را جیرهبندی کردم که تا قبل از رفتنم کفاف بدهد. کفاف هم داد. روزی که داشتم وسایل را جمع میکردم مادرم با دو بسته کوچک اما غیرقابل صرفنظر از همان چای ظاهر شد. شاید این از معدود چیزهایی باشد که یادم مانده. ظاهرا خیلی وقت پیش که زمزمه رفتنم افتاده بود اینها را کنار گذاشته بود که بدون چای موردعلاقهام نروم. به فرانسه که رسیدم اولین کاری که کردم این بود که یک لیوان چای درست کردم.
طی ۳ ماه حضور در فرانسه چای توی کیسه شماره ۱ هرروز کمتر و کمتر میشد و ترس من از اتمامش هرروز بیشتر و بیشتر. مصرف را کم کردم. اواسط اقامتم در استونی تقریبا چای خوردن را ترک کرده بودم و به قهوه و دمنوش روی آورده بودم. بسته اول تمام شده بود و جرئت نداشتم بسته دوم را باز کنم. بسته دوم تا فنلاند آمد. الآن توی یکی از کمدهای آشپزخانه جا خوش کرده و احتمالا هرروز صبح به پاکتهای قهوههایی که بعضی شبها میآیند و صبحها میروند حسادت میکند. به ندرت نزدیکش میشوم. میترسم تمام شود.
ماجرای چای احتمالا چیزی بیش از یک استثناست. شبیه همان فسنجانی است که میدانم اگر باز شود، تمام میشود. شبیه بستههای زعفرانی که در نقاط مختلف جاساز کردهام. شبیه لواشکی که در ایران از دستم درنمیآمد ولی اینجا پلاستیکش را هم ترک نکرده. شبیه خیلی چیزهای مصرفشدنی دیگر. بعضیهایشان چندان خاص هم نیستند. گل محمدی را اینجا هم میشود پیدا کرد، فسنجان را هروقت بخواهم میتوانم با دستورپخت مادرم درست کنم و زعفران هم هیچوقت جایی در زندگی من نداشته که تمام شدنش زحمتی باشد. در این مدت که در یک سال سه بار اسبابکشی کردهام و یکی دیگر هم در راه دارم، خیلی چیزها بوده که از خریدنش منصرف شدهام چون نمیدانستم چطور توی چمدانم جایشان کنم. شاید چون میترسیدم مجبور شوم آن فسنجان حالبههمزن را دور بیندازم. انگار چیزی در آن کنسرو مزخرف فسنجان هست که من را به گذشته وصل کرده، که ادامه پیدا میکند. این روزها زیاد بحثش میشود یا به این فکر میکنم که چهقدر احتمال برگشتن دارم. پاسخم این است که خیلی خیلی خیلی کم. دستکم تمام تلاشم بر ماندن است. شاید همین میشود که تمام کردن اینها را سخت کرده. احتمالا احمقانه است ولی یک جایی تو ذهنم، شاید با خودم فکر میکنم یک روزی که تصمیم بگیرم برگردم، بلیت هواپیمای برگشت توی همان کنسرو فسنجان است.