هوا، مناظر و آرامش ناشی از تنهایی اینجا خیلی آدم را به تنهایی پرسهزدن در شهر تحریک میکند. نمیدانم مرغ همسایه است که این روزهای اول خودش را غاز جا زده یا واقعا یک چیزی اینجا فرق میکند ولی شهر، بیشتر از آنچه پیشتر عادت داشتم مرا به پیادهروی فرامیخواند. اما من شهروند سابق تهران که ۵ سال اخیر را در طرشت رفتوآمد کردهام، باید باراندیدهتر (بالاندیده؟!) از آن باشم که به ندای دعوت شهرکی در تاریکی شب بسمالله بگویم و دل به خیابان تاریک بسپارم؛ آن هم وقتی اینجا همه زباننفهمند و من هم تا سر کوچه میروم نان بگیرم برای مسیر برگشت نیاز به کمک دارم. این است که شروع کردم پرسوجو از اطرافیان بلکه دلم آرام بگیرد که شهر امن است. یک چند نفری را در گروههای سنی مختلف با این سوال کلافه کردم ولی آخرش هم خیالم راحت نشد که این دهکوره امن است! مگر میشود شهری که وسط روز هم جنبندهای در آن تردد نمیکند، در شب امن باشد؟
یادم افتاد که بهخاطر ندارم کسی از نزدیکانم در طرشت طعمه خفتگیر شده باشد. اقلا اگر شده هم حافظه من چون روزی که متولد شدم تازه و دستنخورده است. اینکه من فکر میکنم طرشت ناامن است، نه نتیجه تجربه شخصی یا روایات مستقیم، که نتیجه سیگنالهای محیط است. طرشت ناامن است، چون بهمان گفتهاند که طرشت ناامن است. چون در بازههای مشخصی از سال هفتهای دوبار خبری از جایی درمیرود که یک نفر که نمیشناسیم و ندیدهایم و نخواهیم شناخت، مورد خفتگیری قرار گرفته. این چیزی است که اینجا نیست! اینجا از محیط هیچ سیگنالی دریافت نمیشود. آدم انگار وسط یک حباب هواست که وسط جریان آب گیر افتاده. هِی دست دراز میکند ببیند که آب گرم است یا سرد یا اصلا چه خبر است آن بیرون. ولی هرچه دست و پا میزند از لمس آب ناتوان است. حتی خرده تصویرهایی که از محیط به چشمش میرسد هم از در و دیوار همین حباب رد شده و تصاویری متفاوت با واقعیت برایش خلق میکنند.
شاید اینجا واقعا امن باشد، نمیدانم. شاید هم ناامن باشد و منِ بیخبر که از پرسیدن و راحتنشدن دلکندهام و بههرحال پیادهرویام را میکنم، یک روز طعمه این ناامنی شوم و پلیس زباننفهم اینجا هم برای من محمدحسیننامِ ایرانیِ فرانسوی نفهم تره خرد نکند. مسئله این نیست که اینجا چه میگذرد! مسئله این است که من نمیدانم. تمام صحبتهایی که ناخواسته محیط پسزمینه را در ایران برای من تعریف میکردند، مرا به اطلاعاتی مسلح میکردند که هیچوقت فکر نمیکردم یک روز نبودشان جای خالیای ایجاد کند. شاید هفتههای پیش و پس از حملات تروریستی فرانسه، زندگی کردن برای یک محمدحسیننامِ فرانسویالاصلی اینجا سخت شده باشد چون صبح تا شب مخاطب تکهها و قضاوتهای بقیه قرار گرفته ولی منِ محمدحسین ایرانی اینجا ککم هم نگزیده چون اگر هم قضاوتی بوده و کسی تکهای هم انداخته من متوجه نشدم! نمیدانم چهقدر در انتقال آنچه در سرم میگذرد موفق بودهام ولی آنچه میگویم با حس عدم تعلق فرق میکند! نمیخواهم من مال اینجا باشم و اینجاییها من را از خودشان بدانند؛ ولی احساس عجیبی است وقتی اصلا نمیتوانی هیچ جملهای درمورد جایی که زندگی میکنی بگویی. نه مشاهدههای آدم معتبر به نظر میرسند، نه شنیدههایش و نه هیچ چیز دیگر. همهچیز زیر انبوه غبار بیاعتمادیِ ناشی از این سد دفن شده. حتی کسی که به تو و سپس دوستش نگاه میکند و چیزی در گوش دوستش پچپچ میکند، بینهایت متخاصم به نظر میرسد. آدم هیچوقت نمیفهمد آن بندهخدایی که در جواب «شببخیرش» گفته «صبحبخیر» چون زبانش یاری نمیکرده، یا آن گروهی که وسط مکالمه به فارسی خطابشان کرده درموردش چه فکری میکنند. آنها شبیه من نیستند و من این تفاوتشان را نمیفهمم؛ شاید چون زبانشان را نمیفهمم. شاید چون قرار نیست آنقدر اینجا بمانم که حتی از نظر خودم هم شهروند اینجا محسوب شوم. اینجا من نه مسافرم، نه ساکن! چمدانم همواره زیر پایم است و موقع خرید اولین دغدغهام جا شدن خریدها در چمدان موقع رفتن؛ من اما دارم شبیه اینهایی که قصد رفتن ندارند شهر را یاد میگیرم و فرانسوی تمرین میکنم.