از بر تقلای گوهر حیات؛در حالی که مرواریدم را گرو چرخ کاروان جنگ برای زنجیر روزگار است ؛دست به دامن عقلم شده ام تا در بحر این مهلکه جان سالم به در ببرم..
جنگی که عقل و قلبم به پاتاخته اند ؛مرا به چالش کشیده اند؛ آنقدر دوگانه رفتار میکنند که در وجودم آنی دیگر را میابم ؛
این مرا میترساند ؛ این مرا میترساند که به تنها تکیه گاهی که در نقشه این کاروان به آن دل خوش کرده بودم و به او اطمینان کرده بودم برایم مبهم باشد؛
و مملو از ظلمت! این ترس مرا وادار میکند به اعزام سفری که کشتی ای که قرار بود با آن روانه شوم مملو از تهی بود و باید پیدایش میکردم ؛ اصلا امضای سفر در طلب جست و جوی اوست ؛
روزگار ک دست یاری بر شانه ام نهاده تا در پیدا کردن خودم کمکم کند ؛هیییییب
و مایی که اعزامیم به سفری اجباری ؛که درون خود را بیابیم درونی ک پر از خالی است 🙂آری به راستی آمده ایم که آنی ک نیستیم را بیابیم....
